
این عمه خانم خیال میکرد من هنوز نینی کوچولوام و میخواست مرا گول بزند و وقتی
که حواسم نیست یکدفعهای مرا قنداق کند، مثل همان دوران نینی بودنمان. برای همین
به عمه خانم گفتم: «من نمیخوام، من نمیخوام قنداق بشم. دوست ندارم.»
عمه خانم گفت: «واه، مگه تو بچهای که قنداقت کنم، تو دیگه مرد شدی. مردها رو که
قنداق نمیکنن.»
وقتی عمه خانم این را گفت، من خوشحال شدم و دیگر جیغ و داد نکردم. یکی کمی
هم خجالت کشیدم. عمه خانم گفت: «خوشت میآد؟»
سرم را تکان دادم. مامانی گفت: «تشکر کن.»
گفتم: «دست شما درد نکنه.»
عمه خانم لپ مرا بوس کرد. صورتش گرمِ گرمِ بود، نرم هم بود. بعد هم
مرا ول کرد و قنداقم نکرد. ماشینی که عمه خانم به من داد، خیلی خوشگل
بود، عقبی هم میرفت. من دویدم و رفتم دم در اتاق خودم و محمد حسین و
در زدم و گفتم: «محمد حسین! عمه خانم برای من ماشین آورده، دلت بسوزه.»
یکدفعه محمد حسین را باز کرد و گفت: «کو؟»
من ماشینم را به محمد حسین نشان دادم. محمد حسین دوید و رفت پیش
عمه خانم و گفت: «ماشین من کو؟»
عمه خانم گفت: «الان که بهت دادم، دستت بود؟»
محمد حسین گفت: «نه خیر به من ندادی.»
مامانی گفت: «اِه، قشنگ حرف بزن.»
محمد حسین گفت: «من ماشین میخوام زود باش.»
محمد حسین دیگر میخواست گریه کند، داد زد: «اِه، منم ماشین میخوام.»
مامانی گفت: «عیبه».
عمه خانم گفت: «برو ببین کجا گذاشتیش؟ این یکی، مال اون قلِ دیگهته.»
مامانی گفت: «ببخشید عمه خانم، اون یکی محمد مهدی بود، این
محمد حسینه.»
من هم آمدم پیش عمه خانم اینها. عمه خانم هی به ما دو تا نگاه کرد و
هی گفت: «الله اکبر چقدر این دو تا شبیه همند. الله اکبر.... ماشاءا.... آدم تو
کار خدا میمونه..»
بعد عمه خانم از توی کیفش یک ماشین دیگر درآورد و داد به محمد حسین.
محمد حسین ماشینش را که گرفت، خندید وگفت: «عمه خانم شما خیلی هم
ترسناک نیستید.»
عمه خانم زد زیر خنده. خیلی بامزه میخندید. وقتی میخندید شانهاش تکان میخورد،
شکمش هم تکان میخورد و روی لپش هم سوراخ میشد. آن وقت مامانی هم خندید، ما
هم خندیدیم و با عمه خانم دوست شدیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 15