
از مجموعه داستانهای یونسکو
داستانی از ایران
این به آن در
مترجم: نازیلا راد
یکی از کشاورزان، یک مرغ سرخ شده و یک تنگ شربت برای ارباب که زمیندار بود، فرستاد. ارباب پسرکی را که
مستخدمش بود، صداکرد و از او خواست تا این هدیه را به خانهاش برساند. اما از آنجا که میدانست پسرک ممکن است
شیطنتکند، به او گفت که زیر این پارچه یک پرنده زنده و یک شیشه سم وجود دارد. به او گفت که در راه پارچه را برندارد،
چون اگر چنین کند، پرنده میپرد و بوی سَم داخل شیشه هم میتواند او را بکشد.
پسرک که اربابش را خوب میشناخت، گوشه خلوتی را پیدا کرد و نه تنها مرغ سرخ شده را خورد، بلکه شربت خوشمزه
را هم تا آخرین قطره سر کشید.
هنگام ناهار، ارباب به خانه رفت و از همسرش خواست تا برایش غذا بیاورد. همسرش گفت که هنوز غذا حاضر نیست
و او باید قدری صبرکند. ارباب به یاد هدیه کشاورز افتاد و گفت: «همان مرغ و شربتی که با مستخدم فرستادم، کافی است.»
اما وقتی شنید که همسرش گفت از صبح تا به حال مستخدم را ندیده، خیلی عصبانی شد.
ارباب بدون آن که دقیقهای را تلف کند، دوان دوان خود را به سر زمین رساند و در آنجا دیدکه پسرک در خواب عمیقی
فرو رفته است. فریادی کشید و او را بیدار کرد و با عصبانیت درباره هدیه کشاورز سوال کرد. پسرک گفت: «قربان، در راه منزلمان
باد شدیدی آمد و پارچهای را که روی پرنده را پوشانده بود، با خود برد و پرنده پرواز کرد و رفت. من هم از ترس آن که شما
مرا مجازات کنید، سم دورن شیشه را سر کشیدم. و حالا اینجا خوابیده بودم تا مرگم فرا برسد!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 16