
با هم که هستیم،خیلی شجاعیم !
نوشته ماریلیز هوبرگ
ترجمه کمال بهروز کیا
روز آفتابی و قشنگی بود. موش کوچولو راه افتاد که
به خانۀ مادربزرگ برود. در میان راه فیل را دید که
آهسته آهسته از رو به رو میآمد. موش کوچولو جلو دوید و
گفت: «سلام دوستِ عزیز! چه عجب از این طرف ها!؟»
فیل گفت: «علیکِ سلام، دارم کمی قدم میزنم.»
موش گفت: «من به خانه مادربزرگم میروم. اگر بخواهی
تو هم میتوانی بیایی.»
فیل قبول کرد و گفت: «راستش حوصلهام خیلی سررفته.
من هم میآیم.»
آنها با هم رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند.
فیل گفت: «جلوتر نمیتوانیم برویم.»
موش گفت: «باید یک پُل بسازیم.»
فیل گفت: «چه فکر خوبی!»
آنها گشتند و گشتند تا ننۀ درختِ بلندی را پیدا کردند.
موش گفت: «تو میانش را بگیر،
من هم کنارش را میگیرم.»
فیل تنۀ درخت را بلند کرد و
موش کوچولو هم سعی کرد که
کمکش کند. آنها تنۀ درخت را روی رودخانه گذاشتند و به
راهشان ادامه دادند. از رودخانه که گذشتند، موش کوچولو
غش غش خندید و گفت: «با همکه هستیم، خیلی باهوشیم.»
آنها رفتند و رفتند تا به کوه رسیدند. پایین کوه کامیونی
ایستاده بود.
موش گفت: «چرا ایستادهای؟»
راننده جواب داد: «شیب جاده زیاد است، ماشین بالا
نمیرود.»
موش فریاد زد: «ما تو را کمک میکنیم.» بعد به فیل
گفت: «تو جلوی ماشین را بکش، من هم هُلش میدهم.»
فیل جلوی ماشین را گرفت و کشید. موش هم تا بالای
کوه آن را هُل داد. آن وقت راننده از آنها تشکر کرد و رفت.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 24