
موش کوچولو دوباره غش غش خندید و گفت: «با
هم که هستیم خیلی نیرومندیم.» امّا هنوز خندهاش تمام
نشده بود که گربۀ چاق و چلهای از درخت پایین پرید و
گفت: «میاو...» بعد دندانهای تیزش را به موش نشان
داد و گفت: «بَه، چه غذای لذیذی! مدّتها که منتظرت
هستم.»
موش کوچولو گفت: «چی، منتظر
من؟» و در یک چشم به هم زدن از
خرطوم فیل بالا رفت و میان
گوشهای بزرگ فیل نشست و به
گربه گفت: «میخواهی مرا بخوری؟»
حالا تو را له میکنم!»
فیل هم فوری پایش را بلند کرد که روی
گربه بگدازد. گربه از ترس پا به فرار
گذاشت.
موش کوچولو غش غش خندید و
گفت: «با هم که هستیم خیلی
شجاعیم.»
سرانجام آنها به خانۀ
مادربزرگ رسیدند.
مادربزرگ از دیدن موش
کوچولو خیلی خوشحال شد
و گفت: «این همه راه را با
کی آمدی، ننه جان؟»
موش جواب داد: «با
دوستم، مادربزرگ. در راه هم
کارهای زیادی کردیم. یک
پُل ساختیم وکامیونی را ازکوه
بالا کشیدیم. امّا یک گربه
میخواست مرا بخورد.»
مادربزرگ از ترس جیغی کشید و
گفت: «ای وای! چند بار بگویم که تنها
نباید به اینجا بیایی! چطور فرارکردی؟»
موش جواب داد: «من از گربه
فرارکنم؟ خواستم لگدش کنم، ترسید
و فرار کرد.»
مادربزرگ گفت: «چه موش شجاعی! بیا تو، برایت
کلوچههای خوشمزه پختهام.»
موش کوچولو به فیل گفت: «منتظرم باش تا برگردم.
برای تو هم کلوچه میآوردم.»
فیل گوشهایش را تکان داد و حرفی نزد .امّا چیزی
نگذشت که خسته شد و شروع به قدم زدن کرد.
موش کوچولو از داخل لانه فریاد زد: «آهای، چرا این
قدر راه میروی؟ زمین میلرزد.»
فیل چیزی نگفت و ایستاد.
عاقبت موش کوچولو برگشت و کلوچهای هم برای
دوستش آورد.
فیل گفت: «ای بابا، این است کلوچه؟ آن قدر کوچک
است که نمیشود، خورد.»
موش گفت: «چه بیحیا! اسب پیشکشی را که دندانش
را نمیشمرند.» کلوچه را خودش خورد.
وقتی آنها بر میگشتند، هیچ اتفّاقی نیفتاد. نه گربهای
خواست موش را بخورد؛ نه کامیونی خواست از کوه بالا
برود؛ و نه رودخانهای پُلی لازم داشت. آنها به لانه موش
کوچولو رسیدند.
حالا وقت خداحافظی بود.
موش کوچولو گفت: «متأسفانه نمیتوانم تو را به
خانهام دعوت کنم، تو خیلی بزرگ هستی.»
فیل گفت: «خُب، تو هم خیلی کوچک هستی.»
موش کوچولو ناراحت شد و گفت: «چی؟ من کوچکم؟
من بزرگترین موش خانواده هستم!»
فیل گفت: «بسیار خوب، نمیخواستم توهین کنم.
حاضری باز هم با هم به گردش برویم؟ من که تنها
نمیدانم کجا بروم.»
موش کوچولو جواب داد: «عیبی ندارد. هر وقت
خواستی بیا دنبالم.»
فیل گفت: «حتماً میآیم.»
موش کوچولو گفت: «باشد. چون با هم که باشیم
کارهای زیادی میتوانیم بکنیم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 25