
بود و پایش روی سنگ و خار رفته بود، میلنگید. خُرخُر تا چشمش به آقا خرسه افتاد پا گذاشت به دو و نه سر خیابان ایستاد و
این طرف را نگاه کرد و نه آن طرف و دوید توی خیابان. ناگهان آقای پلیس، ماشینی را دید که به سرعت به طرف خُرخُر
میآمد. آقا خرسه از ترس داد کشید: «وای پسرم، پسرم!»
آقای پلیس پرید وسط خیابان و خُرخُر را گرفت و کشید طرف خودش. خُرخُر سنگین بود وکمر آقای پلیس درد گرفت.
ماشین از کنار آنها رد شد و رفت. آقاخرسه خودش را به آنها رساند و دستپاچه گفت: «خُرخُر، پسرم، حالت خوبه؟»
خُرخُر ازترس جرأت حرف زدن نداشت. آقای پلیس که خیلی خیلی عصبانی شده بود، با خودش فکر کرد که حتماً توی
این جنگل دیوانه میشود.
آقا خرسه وقتی که مطمئن شد حال پسرش خوب است، شروع کرد به دعوا کردن و داد کشید: «آخه تو برای چی، صبح
زود از خونه اومدی بیرون، اون هم بدون اجازه. بعد هم تا منو دیدی دویدی وسط خیابون؟»
آقای پلیس که تازه فهمید بود خُرخُر، پسر آقاخرسه است و نه خودِ آقاخرسه، بیشتر عصبانی شد و گفت: «آخه این چه
وضعییه، آقاخرسه چرا تو باید دیر بیای که بچهات بیاد وخودش رو جای تو جا بزنه و منو اذیت کنه؟»
آقا خرسه با خجالت گفت: «ببخشید آقای پلیسها، هر کسی خُرخُر رو ببینه، میفهمه که اون من نیستم و اون یک
بچهاس.»
آقای پلیس گفت: «ولی من از کجا بدونم، تنها تفاوت بین شما
دوتا هیکلتونه که یکیتون کوچیکتره، تازه اون هم وقتی که پیش
هم هستید، مشخصه.»
بعد آقای پلیس پیش خُرخُر رفت و با اخم به او گفت: «تو کار
خیلی بدی کردی که پریدی وسط خیابون، چیزی نمونده بود کشته
بشی، خیابون فقط جای ماشینه و هیچ وقت نباید با عجله از
اون رد شد. هر وقت که میخوای از خیابون رد بشی، اول باید
سمت چپ خیابون رو خوب نگاه کنی و وقتی که دیدی ماشین
نمیآد تا وسط خیابون بری، بعد اونجا بایستی و طرف راستت
رو نگاه کنی، اگر باز ماشین نمیاومد، اون وقت میتونی بری اون طرف.»
خُرخُر در حالی که سرش پایین بود، گفت: «این جوری که بابام منو
میگرفت.»
آقای پلیس گفت: «به نظر من اگه از دست بابات کتک بخوری، بهتر از اینه که با ماشین
تصادف کنی.»
بعد ناگهان سوتش را دم دهانش برد و سوت کشید و گفت: «خبردار!»
آقا خرسه و خُرخُر حسابی ترسیدند و ازترس دستشان را گذاشتند روی سرشان. آقای پلیس
خندهاش گرفت. اما جلوی خودش را گرفت و گفت: «وقتی من میگم خبردار، باید پاهاتون رو به هم
بکوبید و جفت کنید و صاف بایستید. فهمیدید؟ این درس اولِ کلاس ماست.»
آقا خرسه چنان پاهایش را به هم کوبید که حسابی استخوانش درد گرفت و از درد مچ پایش را
توی دست گرفت. آقای پلیس رو به خُرخُر کرد و گفت: «این دفعه تو رو تنبیه نمیکنم؛ اما اگه این
کارت رو باز تکرار کنی، حتما تنبیه میشی. حالا زود برو خونه.»
در یک چشم به هم زدن خُرخُر غیبش زد و آقا خرسه رفت توی این فکر که پلیس شدن کار سختی
است و او هیچ وقت نمیتواند یک پلیس خوب بشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 75صفحه 31