مجله کودک 80 صفحه 4

آینۀ دوست دختری به نام سوسن بعد از ظهر بود،کم­کم داشت شب می­شد. مادر سوسن می­خواست برای خرید به بازار برود، امّا سوسن نمی­گذاشت و خواهش می­کرد که خودش برود برای خرید. مادر سوسن دلش سوخت و اجازه داد تا سوسن برود خرید. سوسن با گربه­اش به نام ملوس به خرید رفتند. بعد از خرید وقتی سوسن داشت با گربه­اش ملوس به خانه برمی­گشت راه را گم کردند و هرچه قدر گشتند راه را پیدا نکردند. مادر و پدر سوسن نگران حال سوسن و ملوس بودند. سوسن هر چه قدر داد می­زد: «مادر، مادر، پدر، پدر کجایید؟» مادر و پدرش صدای سوسن را نمی­شنیدند و ملوس هم میو، میو می­کرد. سوسن و ملوس مجبور شدند در خانه­ای را بزنند. در را یک پیرزن باز کرد و گفت: «بفرمایید تو دختر خانم گل!» پیرزن و سوسن نشستند و سوسن همه چیز را تعریف کرد و گفت: «من گم شده­ام...» پیرزن گفت: «بیا برویم شام بخوریم.» بعد از آن که آنها شامشان را خوردند، پیرزن به سوسن گفت: شاید مادرت نشانی و شماره تلفنتان را نوشته و در کیف گذاشته باشد. سوسن گشت و نشانی را پیدا کرد و به پیرزن داد. پیرزن آن نشانی را گرفت. سوسن و ملوس را به آن نشانی برد. سوسن گفت: خانۀ ما همین خانه است. بعد زنگ خانه را زد. مادر سوسن فوری در را باز کرد و خیلی خوشحال شد. سوسن و مادر سوسن و پدرش و ملوس از پیرزن تشکّر کردند. و همه با هم گفتند: «خدا را شکر.» نوشته و نقاشی از: ساینا وثوقی ، 10 ساله، از تهران سلام. یک خاطره از روزهای اوّل نماز خواندنم برای شما می­نویسم. من درکلاس دوّم ابتدایی بودم که سر کلاس دینی معلّم از شاگردان خواست تا هر کس نماز می­خواند، دستش را بالا بگیرد. چند نفر دست­ها را بالا گرفتند و من هم بی­اختیار دستم را بالا بردم. معلّم بر هر یک از بچه­ها و به من یک جلد کتاب جایزه داد، ولی من نماز نمی­خواندم. وقتی به خانه آمدم، رفتم توی اتاق و به فکر فرو رفتم که چرا من دستم را بالا گرفتم و دروغ گفتم؟ در همین جا تصمیم قطعی گرفتم که از این پس نماز بخوانم. به حمام رفتم و خودم را تمیز و مرتب کردم. لباس­های تمیزتری پوشیدم و وضو گرفتم و مهر و سجّاده پدرم را برداشتم و مشغول نمازظهر و عصر شدم. مادرم با دیدن من خیلی خوشحال شد و به پدرم هم گفت که مجتبی امروز با سجّاده تو نماز خواند. پدرم هم مرا تشویق کرد وقول خریدن یک بسته ماژیک24 رنگ را به من داد. ولی من بیشتر از اوّل در تصمیم خودم مصمّم شدم و تا حالا هم نماز را تا آنجایی که مقدور است در اوّل وقت به جا می­آورم. مجتبی رحمانی از فریدون کنار

مجلات دوست کودکانمجله کودک 80صفحه 4