قصۀ دوست
گفتگوی تلفنی
نوشتۀ ولفگانگ اکه
ترجمۀ سپیده خلیلی
در نهم ژانویۀ سال گذشته، مردی
نقابدار سعی کرد، به شعبه بانک منطقه در
میدان «فریدِن» دستبرد بزند و تلاشش
بیثمر ماند.
بعدازظهر همان روز، تلفن آقای «کُلِر»
زنگ زند. «آندریاس کُلِر» در طبقۀ سوم
همان ساختمانی زندگی میکند که در طبقۀ
همکف آن، بانک ناحیه قرار دارد.
او گفت: «کُلِر هستم ، بفرمایید!»
-روز بخیر آقای کلر، من «پُلکه» هستم.
دربارۀ ماجرای امروز پیش ازظهر چه نظری
دارید؟
- روز بخیر آقای پُلکه. مدتها بود که
از شما بیخبر بودم! منظورتان سرقت از
بانک است؟
-درست است! خیلی هیجان انگیز است
که کسی در نزدیکی خود چنین چیزی را
تجربه کند. شما که میدانید، چند هفتهای
هست که من در خانۀ روبهروی شما زندگی
میکنم... بله، مجسم کنید، وقتی دزد بانک،
سوار دوچرخه رکابزنان آمد، من همان
وقت پشت پنجره ایستاده بودم.
- پس شما هم شاهد همه چیز بودید؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 80صفحه 28