مجله کودک 81 صفحه 8

داستان دوست پذیرایی ازخاندان پیامبر (ص) گرمای بیش از حد صحرا عرق را بر چهره سه مسافری که به سمت مکه در حرکت بودند، نشانده بود. مردان یکی بعد از دیگری برای رفع خستگی در گوشه ای روی زمین نشستند و عرق را از چهره شان پاک کردند.یکی از آنها در حالی که یکی از دستهایش را سایه بان چشمهایش کرده بود، با دست دیگر به نقطه ای در همان نزدیکی اشاره کرد وگفت: برادران شما هم آنچه را که من می بینم، می بینید؟ گویا خیمه ای آنجاست. عبدالله ، به خدا سوگند که راست می گویی، من هم آنچه راکه می گویی می بینم. چطور است برویم وکمی آب و غذا از آنها تقاضا کنیم می دانید که دیگر چیزی برای خوردنمان باقی نمانده. همین طور است که می گویی. برادر، بهتر است تو جلو بروی ما هم پشت سرت می آییم. هر سه با خستگی از جا برخاستند، خاک و خاشاک را از لباسهایشان تکاندند و به جلو حرکت کردند. سلام ای اهل خیمه، کسی هست که به ما پاسخ دهد؟ گوشه چادر خیمه کنار زده شد و پیرزنی بیرون آمد سلام مادر! سلام، پسرم! می بینم که خسته ای، راه گم کرده ای؟! نه مادر، من به همراه برادر و دامادمان عازم حج هستیم. اگر خداقبول کند... خوشا به سعادتتان ، خوش سفر باشید. در همان زمان دو مرد دیگر هم به پیرزن و مرد اول رسیدند و به پیرزن سلام کردند. پیرزن با خوشرویی پاسخ آنها را داد و گفت: خب بگویید از من چه کاری ساخته است؟ مادر جان! حقیقتش آذوقه مابه انتها رسیده و بسیار خسته و گرسنه ایم. اگر می شود... شما جای پسران من هستید، داخل شوید، تعارف نکنید. به خیمه ما خوش آمدید. شوهرم برای کاری به شهر رفته اما به زودی بر می گردد. شما استراحت کنید تا من هم بروم برایتان کمی شیر تازه بیاورم. پیرزن ازخیمه خارج شد و سه مرد را تنها گذاشت. مسافران که یکی از آنها امام حسن(ع) دیگری امام حسین (ع) و نفر سوم عبدالله بن جعفر شوهر حضرت زینب(س) بودند، باحجب و حیای خاصی درکنار هم نشستند و منتظر پیرزن شدند. فضای ساده و بی تکلف داخل خیمه، آنها را به آرامش فراخواند. مدتی نگذشت که پیرزن با سه پیاله شیر برگشت. مادر جان! به زحمت افتادید. دست شمادرد نکند. زحمت چیست پسرم؟ کاری نکردم. بفرمایید بنوشید و تعارف هم نکنید. امام حسن (ع) فرمودند: -پس خودتان چی مادر؟ - پسرم ! من تشنه نیستم. شما تازه رسیده اید وتشنه شده اید. پس بنوشید و تعارف نکنید. پیرزن بار دیگر از خیمه خارج شد. او می رفت تا تنها گوسفندش را قربانی کند و از گوشت آن برای مهمانان بزرگوارش طعامی آماده سازد. پیرمرد خسته و کوفته از شهر برگشت. به خیمه که نزدیک شد پیرزن را دید که مشغول آسیاب کردن بود. او مشت مشت گندمها را داخل آسیاب می ریخت و دسته آن را می چرخاند. سلام ام حبیب! می بینم که مشغولی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 81صفحه 8