
زن گفت: «از این اصرار و لج بازی دست بردار اگر تو واقعاً خیر مرا میخواهی،مرا رها کن و بگذار این دفعه من به جشن بروم.»
مدت زیادی بگو و مگو بین آنها ادامه پیدا کرد و آن دو نتوانستند مشخص کنندکه چه کسی به جشن برود و چه کسی در خانه بماند. تا اینکه زن کمی فکر کرد و ناگهان فکر زیرکانه ای به ذهنش خطور کرد... زن پیشنهاد کرد تا آن دو به دره وسیعی که کوه های سخنگو در آن جا قرار دارند، بروند تا در آنجا این اختلاف حل شود و مشخص شود که چه کسی به جشن برود.
آن دو به آن دره رفتند و از دور کوه های سیاه سر به فلک کشیده نمایان گشت...
زن با صدایی بلند فریاد کشید:
ای کوه های بلند! آیا همسرم به جشن عروسی برود یا درخانه بماند؟ و صدا با پژواک و طنین بازگشت که در خانه بماند، در خانه بماند درخانه بماند!
زن به همسرش گفت: «شنیدی؟ حالا نوبت توست.»
مرد گفت: «ای کوه های سیاه،آیا همسرم در خانه بماند یا به جشن برود؟» و باز صدا بازگشت و گفت: به جشن برود، به جشن برود، به جشن برود!
زن گفت: شنیدی به جشن برود و تو در خانه می مانی دیگر هم چیزی نگو، خدا را شکر، که کوه ها بین ما داوری کردند و نظرشان دقیقاً مثل نظر من بود.»
و به این ترتیب مرد در خانه ماند و زن به جشن عروسی رفت.
اما آیا می دانی چرا کوه ها بانظر زن موافق بودند؟ اگر کمی فکر کنی، حتماً خواهی فهمید!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 82صفحه 23