مجله کودک 87 صفحه 8

داستان دوست آخرین درد دل بیمار به مناسبت وفات حضرت فاطمه معصومه (علیه السلام) محمد علی دهقانی بانوی جوان، در بستر بیماری خوابیده است. رویای تلخ و شیرین وجودش را پر کرده و از لای صدف بسته چشم هایش، مروارید اشک، دانه دانه بیرون می آید و روی گونه هایش می غلتد، در رویای او هم تصویر زیبایی از دیدار برادر و در آغوش کشیدن و بوسیدن اوست. و هم ترسی مثل یک سایه سیاه، از ندیدن برادر! در این لحظه های سخت، بانو فقط به برادر فکر می کند. نه به بیماری سخت خودش، نه به رنج و زحمت این سفر طولانی و نه به درد غریبی و دوری از شهر و خانه پیغمبر. به هیچ کدام این ها فکر نمی کند. فقط به این فکر می کند که آیا یک بار دیگر رضا را خواهد دید؟ یا این که این آرزو برای همیشه در دلش خواهد ماند؟! بانوی جوان چشم هایش را باز می کند همان چشم هایی که از اشک خیس خیس شده اند. همین که اتاق را خلوت می بیند، آهی از ته دل می کشد و آرام زمزمه می نکد: «برادر جان ، رضاجان! دلم خیلی برایت تنگ شده است! یک سال از دوری ما می گذرد. نمی دانم آنجا در سرزمین غربت، چه می کنی؟ از روزی که تو را از مدینه دور کردند و به مرو بردند، دل من یک لحظه آرام و قرار نداشته است، اگر بدانی بی تو در مدینه، در شهر پدرمان، چه روزها و شب های سختی به من گذشته است... اگر بدانی برادر... نه تو می دانی آقای من! آخر تو امامی، تو سرور همه مردم روی زمین هستی. اما چه می توانی بکنی، حالا که در مرو زندانی مأمون هستی؟! شنیده ام که خلیفه تو را ولیعهد خودش کرده است. چه مرد باهوشی ! نام ولیعهد را به تو داده تا مردم نفهمند که تو زندان او هستی! اما من که می دانم برادر! من و تو که می دانیم مگر با پدرمان بهتر از این رفتار کردند؟! آخر در کجای قانون پیغمبر نوشته شده که سلطان به زور شمشیر، کسی را ولیعهد خودش کند؟! صدای معصومه (ع) در گلو می شکند و بعد از لحظه ای هق هق گریه اش اتاق را پر می کند. سعی می کند آرام گریه تا صاحبخانه و پرستارش صدای او را نشوند. احساس می کند به آخر راه رسیده و نمی تواند این سفر را به پایان برساند. دلش می خواهد در خلوت با برادرش درد دل کند. وقتی کمی آرام می گیرد، دوباره آهی می کشد و زمزمه می کند: «برادر جان! از مدینه تا مرو راه درازی است، اما من به شوق دیدار شما بیشتر این راه را پیموده ام. خواستم بیایم تا در کنارت باشم، یار و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 87صفحه 8