مجله کودک 88 صفحه 8

شعر دوست یاد جبهه یک روز در جلد کتابی چشمم به عکس مردی افتاد نشناختم او را، ولی سخت عکسش نگاهم را تکان داد · · · از پشت عینک، چشمهایش بر آسمانها خریده میشد با دیدنش حسّ غریبی بر قلب آدم چیره میشد · · · حسّی شبیه جوشش آب از لابهلای صخره و سنگ یا مثل یک پرواز آبی در خاطرات جبهه و جنگ · · · پرسیدم از بابا که این مرد با این شکوه و سادگی کیست؟ فریاد خاموشی که دارد در چشمهای نافذش چیست؟ · · ·

مجلات دوست کودکانمجله کودک 88صفحه 8