مجله کودک 89 صفحه 8

قصه دوست «آقای رشیدی» محمد رضای یوسفی قصه اول آن روز پیرمردی توی مدرسه می گشت و بابای مدرسه به او می گفت: «چه می­خواهی عمو؟ نوه نتیجه ات اینجا درس می خوانند؟» پیرمرد حرف نمی زد. به در ودیوار مدرسه دست می کشید و گریه می کرد. بچه ها به دنبال بابای مدرسه و پیرمرد بودند و به آنها نگاه می کردند. پیرمرد داخل کلاسی شد و با تشر به بچه ها گفت:«بنشینید!» بچه ها با ترس و لرز پشت میزها نشستند. انگار بابای مدرسه با خودش می­گفت:«یارو دیوانه شده؟!» پیرمرد می گفت: «من یک نفر را می شناسم که موهایش را تو این کلاس سفید کرد! من قصه معلمی را برای شما تعریف می کنم که تو این کلاس پیر شد! گوش بدهید به سرگذشت پیرمردی که همه جوانی اش را تو این کلاس جا گذاشت! حالا دیگر کسی آن پیرمرد را نمی شناسد! حقیقت را گفته باشم، آن پیرمرد هم دیگر خودش را نمی شناسد.» بابای مدرسه به پیرمرد زل زده بود وگفت: «آقای رشیدی! شما هستید.» پیرمرد ازکلاس بیرون رفت. بابای مدرسه می گفت:«آقای رشیدی مثل درختی رشید بود، چه شکسته و پیر شده بود!» بابای مدرسه و بچه هابه دنبال آقای رشیدی می دویدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 89صفحه 8