مجله کودک 89 صفحه 9

قصه دوم روز طلایی آن روز به مدرسه نرفتم و غایب شدم. نه از روی تنبلی، بلکه می خواستم حاضر نباشم و مزه غایبی را بچشم . فردا که به مدرسه رفتم عجب روزی بود! ناظم گفت:«مملی! کجا بودی؟ به خدا دلم نمی آمد زنگ مدرسه را بزنم.» مدیر گفت: مملی جان! مریض که نبودی؟ تو که غایبی، انگار مدرسه غایب است!» معلم گفت: «مملی! بی تو حوصله درس دادن نداشتم،حالا حاضری؟» بچه ها دور و برم را گرفتند و هر کدام حرفی زدند: مملی!دلمان برایت تنگ شد. مملی! دیگر غایب نشوی! مملی! بدخواه که نداری؟ خلاصه همین طور مهربانی و محبت و معرفت بود که از در و دیوار، به سرم می ریخت. با خودم گفتم: «حالا که برای یک روز غیبت این همه مهربانی و صفا هست، اگر بیشتر غایب شوم، چه می شود؟» یک دفعه حدود یک ماه غیب شدم و به مدرسه نرفتم. بعد که دوباره به مدرسه پا گذاشتم، معلم گفت:«مملی! برو دفتر پرونده ات را درست کن!» ناظم گفت:«مملی! خودت غایب بودی، ولی پرونده ات حاضر است!» مدیر گفت:«مملی بگیر پرونده ات را و خداحافظ!» جا خوردم . حالا بچه ها چه گفتند و چه شنیدم، بماند! از آن روز سالها می گذرد و حالا روبه روی مدرسه یک بقالی باز کرده ام.و همه عمرم به یاد آن روز طلایی هستم که غایب شدم همان یک روز!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 89صفحه 9