مجله کودک 92 صفحه 28

قصه دوست نوشته ولفگانگ اکه ترجمه: سپیده خلیلی دفتر خاطرات در شب دوم ژانویه سال ۱۹۷۰ افراد ناشناسی از طریق یک در زیرزمینی در محل انبار، و اتاقهای فروش، عطر فروشی معروف «ریشل و زامتگ گر» در وسط شهر مونیخ را مورد سرقت قرار دادند. آنها عطرهای و اسانسهای گرانقیمتی را به ارزش چندین هزار مارک به سرقت بردند تحقیقاتی که بلافاصله انجام شد، ابتدا به نتیجه نرسید، چون نه اثرانگشتی و نه رد قابل توجهی در محل جرم وجود نداشت. ولی درست چند روز بعد پرده ابهام از دزدی شروع کرد به کنار رفتن، سر و کله یک پیرزن در اداره پلیس پیدا شد و در اظهارنامهای اقرار کرد که در آن شب موردنظر، جلو مغازه «ریش و زامتگ گر» یک زوج جوان توجه او را به خود جلب کردند. او گفت: «حدود نیمه شب بود که من دوباره به سراغ صندوق پست رفتم. در راه رفتن به آنجا، زوج جوانی را دیدم که جلو مغازه ایستادهاند. آنها ساکت بودند و سیگار میکشیدند. وقتی پس از بیست دقیقه برگشتم، فقط دختر دیده میشد. او در میان یک عالمه چمدان ایستاده بود.» طبق اظهارات او، این را هم یادآوری کرد که با دیدن آنها، به چیزی مشکوک نشده بود. تا این که ماجرا را در روزنامه خوانده و به یاد آن شب افتاده. همان طور که گفته شد، این اولین جرقه در مورد ماجرای مغازه «ریشل و زامتگ گر» بود. درآن زمان، هیچ کس خبر نداشت که شش ساعت بعد، معمای دزدی حل میشود. چون در ساعت پانزده، مامور پلیسی از «لندزهوت» تلفن زد و گفت: «مرد جوانی را دستگیر کردهاند که در چند اغذیه فروشی سعی کرده عطرهای گرانقیمت را زیر قیمت عادی آنها بفروشد. البته کسی ندیده که دختری او را همراهی کند.» سه ساعت پس از این گفت وگوی تلفنی، فرد دستگیر شده در کلانتری مربوطه مرکز استان پیدا شد. پس از دو ساعت بازجویی دیگر، وقتی که ساعت بیست شده بود، «توماس بیشل» از مبارزه دست کشید و اعترافش را امضا کرد. فقط از دختری به عنوان شریک جرم چیزی نمیدانست. و بر سر حرفش هم ماند. بازرس «کرامر» شانههایش را بالا انداخت. دستور داد که بیشل را به زندان مخصوص بازجویی ببرند و به او «شببخیر» گفت. صبح روز بعد، بازرس زودتر از معمول در دفتر بود. قبل از این که همکاراو«وردر» حالش از این که غافلگیر شده بود، جا بیاید، کرامر به او دستورداد: «بیایید وردر، ما باید کمی اطراف محل زندگی بیشل را تماشا کنیم. احساس می کنم که انگار میتوانیم از این راه پیببریم که چه کسی همدست او بود.» توماس بیشل که در یک خوابگاه مخصوص کارآموزان زندگی میکرد، البته آشنایان زیاد، ولی دوستان کمی داشت. با وجود این، دو مامور پس از تقریبا سه ساعت پرس و جو، اسم و نشانی دختری را به دست آوردند که احتمالا دوست بیشل بود. اسمش «گیرلا کمپنر» بود و در جاده «الن درف» شماره ۱۲۷ زندگی میکرد. کمی قبل از ظهر بود که بازرس کرامر و دستیارش «وردر» زنگ خانهای را که روی آن نوشته شده بود «کمپنر» فشار دادند. زنی در را باز کرد و پرسید: «بفرمایید، چه می خواهید؟» و در نگاهش مخلوطی از اکراه و تردید بود. بازرس کرامر خودش را معرفی کرد: «اگر شما خانم کمپنر هستید، پس ما خیلی مایل هستیم که با شما صحبت کنیم.» آن خانم به نشانه تایید سرتکان داد، راه را برای هر دو باز کرد و گفت: «من یک هفته به سفر رفته بودم و تازه برگشتم...» حالا تردید نگاهش پس رفته و جایش را به نگرانی شدید داده بود. او پرسید: «موضوع به دخترم گیزلا مربوط است؟» بازرس با یک سوال متقابل جواب داد: «او در خانه نیست؟» خانم کمپنر سرش را به نشانه منفی تکان داد. و وقتی پی برد که دخترش مورد چه اتهامی قرار دارد، سرش را بیشتر تکان داد. «من هیچ توماس بیشلی را نمیشناسم... و چیزی که می گویید، آقای بازرس... نه، نمیتوانم به راحتی قبول کنم ... اینجا، روی میز را نگاه کنید!» بازرس کرامر یادداشت او را از دستش گرفت و خواند: «مامان عزیر، من به خرید رفتهام، توی فلاکس قوه داغ هست. اگر دلت می خواهد بدانی که توی این هفته چه کار کردهام، میتوانی در دفتر خاطرات جدید من بخوانی، تا بعد گیزلا.» بازرس یادداشت را به او برگرداند. «از کی دختر شما خاطراتش را در دفتر خاطرات مینویسد؟» خانم کمپنر شانههایش را بالا انداخت، به نظرکمی درمانده میرسید. می دانید... در واقع اصلا سردرنمیآورم... گیزلا هیچ وقت دفتر خاطرات نداشت... این اولین بار است. میخواهید آن را بیاورم؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 92صفحه 28