مجله کودک 93 صفحه 13

منوچهر گفت: ـ آره آوردهام و میخواهم با آن عکس بگیرم. داوود گفت: ـ من هم دوربین داییام را آوردهام. بعدا آن را به تو نشان میدهم. معلم به سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد، ولی داوود دائم به سر کیفش میرفت و دوربین را نگاه میکرد و آن را به بغل دستیاش نشان میداد. زنگ کلاس به صدا درآمد و بچهها بیرون رفتند و داوود و منوچهر که در کلاس مانده بودند، پیش هم آمدند. منوچهر به داوود گفت: ـ دوربینت را بده ببینم چطور کار میکند؟ داوود بدون اینکه فکر کند نباید به دوربین دست بزند، دوربین را به منوچهر داد. منوچهر دوربین را برداشت و آن را جلوی چشمش گرفت و بعد کلیدها ودگمههای آن را زد و به داوود گفت: ـ میدانی چطور روی آن فیلم میگذارند؟ داوود گفت: ـ نه نمیدانم، مگر تو بلدی؟ منوچهر خندهای کرد و گفت: ـ خوب بله که بلدم. من خودم دوربین دارم و همه چیز آن را بلدم. منوچهر دوربین را پشت و رو کرد و بدون اینکه از داوود بپرسد که فیلمی در دوربین هست یا نه، کیلد در فیلم را فشاد داد و باز شد. وقتی منوچهر دید داخل دوربین فیلم است، فورا در آن را بست و به داوود داد. داوود هم که نمیدانست چه اتفاقی افتاده دوربین را گرفت و در کیفش گذاشت. زنگ کلاس به صدا درآمد و بچهها یک به یک سر کلاس آمدند. داوود زمانی که از مدرسه برگشته بود و دوربین را روی یخچال گذاشته بود، خداخدا میکرد مادرش نفهمد که او دوربین را با خودش به مدرسه برده است. البته مادرش هم وقتی داوود در مدرسه بود، متوجه نبودن دوربین روی یخچال نشده بود. عصر هم که دایی منصور با عجله آمد و دوربین را برداشت و برد، ظاهرا همه چیز به خوبی تمام شده بود. اما روز بعد وقتی داوود مثل همیشه از مدرسه به خانه برگشت، مادرش به او گفت: داییات زنگ زد و گفت کسی دوربین را دست زده است و فیلمها سوخته است. و نتیجه ماموریت چندروزهاش به شهرستان برباد رفته است. خوب حالا من نمیدانم که کدامتان دوربین را برداشته؟ تو برداشتهای داوود؟ رنگ از صورت داوود پرید. اما چون میدانست با گفتن یک دروغ، دروغهای زیاد دیگری هم باید بگوید، با شجاعت گفت: ـ بله مادر من دوربین را برداشتهام، ولی من نمیخواستم فیلمهایش بسوزد. مادرش گفت: ـ کی برداشتی که من ندیدم؟! آن وقت داوود، همه چیز را تعریف کرد. اما مادر با وجود آن که ناراحت بود، دعوایش نکرد. نفس عمیقی کشید و گفت: ـ من یک جوری داییات را راضی میکنم که تو را دعوا نکند. اگر راستش را نمیگفتی، شاید برای دیگران دردسر درست میشد. آخر آن عکسها برای او خیلی مهم بود. داوود گفت: ـ دیگر بدون اجازه شما یا دیگران به چیزی دست نمیزنم، قول میدهم مادر. مادر خندید و رفت تا به دایی منصور تلفن بزند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 93صفحه 13