مجله کودک 94 صفحه 28

قصه دوست نوشته: گردا مولر ترجمه: کمال بهروزکیا نیلبک سحرآمیز در میان تنه درختی، خرس کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. یک روز صبح، مادر خرس کوچولو به جنگل رفت تا غذا تهیه کند. اما شکارچیها او را گرفتند و با خود بردند. خرس کوچولو خیلی غمگین شد. او نشست و تا عصر گریه کرد. آن وقت پرنده سفیدی پیش او آمد و گفت: «میدانم چرا ناراحتی. بیا این نیلبک برای تو.» خرس کوچولو گریان گفت: «نیلبک به چه دردم میخورد؟» پرنده گفت: «هر وقت حیوانی خواست تو را بخورد، نیلبک را بزن و فکر کن او کوچکتر و کوچکتر میشود.» خرس کوچولو گفت: «میتوانم حالا هم بزنم؟» پرنده گفت: «بله» و نیلبک را به او داد. خرس کوچولو نیلبک را گرفت و هنگام زدن فکر کرد، فکر کرد پرنده کوچکتر و کوچکتر میشود. پرنده کوچک شد. پرنده گفت: «حالا نیلبک را بزن و به بزرگتر شدن من فکر کن، تا دوباره بزرگ شوم» وقتی پرنده به اندازه اولش درآمد، گفت: «بزرگ که شوی، میآیم و نیلبک را از تو میگیرم.» خرس کوچولو از او تشکر کرد و پرنده رفت. نزدیکیهای غروب، خرسکوچولو صدایی شنید. دوستانش پیش او آمده بودند. خارپشت گفت: «سلام خرس کوچولو! از اتفاقی که افتاده خیلی ناراحتیم.» راسو گفت: «برای همین آمدیم که با هم برویم تمشک بچینیم.» خرس کوچولو گفت: «صبر کنید تا ساکم را بردارم.» وقتی آنها به راه افتادند، راسو گفت: «چی به گردنت آویزان کردهای؟» خرس کوچولو گفت: «یک نیلبک سحرآمیز!» خارپشت پرسید: «یک نیلبک درست و حسابی؟» راسو گفت: «من که باور نمیکنم.» خرس کوچولو گفت: «بهتر است مواظب اطراف باشیم.» خارپشت گفت: «رسیدیم به محل تمشکها» راسو بالای شاخهای رفت و مشغول چیدن تمشک شد. خرس کوچولو و خارپشت هم تمشکهای شاخههای نزدیک زمین را چیدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 94صفحه 28