
سرانجام کار آنها تمام شد و درحالی که قصههای قشنگی برای یکدیگر تعریف میکردند، به طرف خانه برگشتند؛ بیخبر از این که گرگی پشت سرشان کمین کرده است.
ناگهان گرگ به طرف آنها حمله کرد و راسو را گرفت. راسو همین طور دست و پا میزد و میگفت: «ولم کن بدجنس، بگذار بروم.»
خرس کوچولو شروع به کشیدن دم گرگ کرد.
خارپشت گفت: «صبر کن ببینم، کجا؟ خرس کوچولو قویتر از توست.»
گرگ از حرف او چنان خندهاش گرفت که راسو از دهانش افتاد و نجات پیدا کرد.
خرس کوچولو فوری شروع به زدن نیلبک کرد.
گرگ کوچک شد.
خرس کوچولو گفت: «سزای کسی که بخواهد دیگران را بخورد، همین است.»
گرگ گریهکنان گفت: «مرا این طور رها نکنید، قول میدهم دیگر حیوانی را نخورم. فقط گرسنه بودم.»
خرس کوچلو گفت: «میخواهی تو را از موش هم کوچکتر کنم؟»
موشهای جنگل غشغش خندیدند.
راسو گفت: «قول میدهی یا نه؟»
گرگ گفت: «قول میدهم، قول میدهم.»
خرس کوچولو روی علفها نشست و در حالی که به بزرگ شدن گرگ فکر میکرد، نیلبک را به صدا درآورد.
خارپشت گفت: «مواظب باش بزرگتر نشود.» اما چیزی نگذشت که گرگ پرید و به داخل جنگل فرار کرد.
خارپشت فریاد زد: « فراموش نکن چه قولی دادی!»
راسو هم گفت: «نبینم که دیگر این طرفها پیدایت شود!»
خرس کوچولو گفت: «همه ما را نجات داد.»
آنها خیلی خوشحال بودند.
خرس کوچولو گفت: «باید جشن بگیریم.»
همگی به خانه خرس کوچولو رفتند.
خارپشت با گردوها بازی کرد و گفت: «چه جشن خوبی!»
خرس کوچولو یک قصه تعریف کرد؛ آن را از مادرش شنیده بود.
راسو هم نمایش اجرا کرد.
نیمههای شب، خارپشت و راسو به خانههایشان رفتند. ماه میدرخشید و مهتاب آسمان را روشن کرده بود. خرس کوچولو دیگر از گرگ نمیترسید. آن شب او خوابهای قشنگی دید.
پاسخ قصه ترجمه شماره گذشته:
جواب: او کلاهش را جا گذاشته بود و در عرقگیر کلاه برگه جریمه همراه با یادداشتهای مهم و بیاهمیت پیدا میشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 94صفحه 29