مجله کودک 99 صفحه 4

د مثل دوست حکایت دوست به من بگویید او کیست؟ او از راه بسیار دوری برای زیارت مزار پیامبر بزرگوار اسلام به مدینه آمده بود. مرد مسافر عاقبت بعد از پرسوجوی بسیار از اهالی مدینه، خود را به «مسجدالنبی» رساند تا مزار رسول خدا را زیارت کند. اما از آنجا که خستگی راه امانش را بریده بود، تصمیم گرفت در نزدیکی مسجد کمی استراحت کند و بعد برای زیارت به داخل مسجد برود. ساعتی بعد مرد مسافر از خواب بیدار شد و خود را آماده زیارت کرد. اما هر چقدر به دنبال پولهایی که همیشه همراه خود داشت گشت، اثری از آن پیدا نکرد. در همین حال چشمش به مرد بزرگواری افتاد، که کمی دورتر از او مشغول نماز بود. با خود فکر کرد: «حتما پول مرا همین مرد برداشته است. چرا که به غیر از او کسی در نزدیکی من نیست.» ناچار به سراغ او رفت و بدون هیچ مقدمهای، پولش را خواست. مرد بزرگوار بعد از پایان نماز، نگاهی به چهره خسته مسافر کرد و گفت: «چقدر پول داشتی؟» مسافر پاسخ داد: «چیزی حدود هزار دینار که همه دارایی و هزینه سفرم بوده است» مرد بزرگوار گفت: «همراه من به منزلم بیا تا هزار دینار را به تو بدهم» مسافر به همراه مرد عرب حرکت کرد و بالاخره هزار دیناری را که وعدهاش را گرفته بود، دریافت کرد و رفت. مرد مسافر در راه بازگشت به مسجدالنبی، ناگهان یادش آمد پولش را مدتی قبل از استراحت، در گودال کوچکی که خودش آن را حفر کرده بود، پنهان کرده است. به همین خاطر به سراغ گودال رفت و بعد از کمی جستجو هزار دینار را پیدا کرد. مرد مسافر ناچار خود را دوباره به منزل مرد عرب رساند و با شرمندگی جریان را تعریف کرد و خواست هزاردیناری را که به خاطر قضاوت نادرستش دریافت کرده بود، پس بدهد. اما مرد بزرگوار نگاهی به مسافر کرد و گفت: «چیزی را که ما به کسی میبخشیم، هرگز پس نمیگیریم. این از خصوصیات خانواده ماست.» مسافر در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود. نگاهی به اطرافیانش کرد و پرسید: «این مرد کیست که این گونه سخن میگوید و چنین کرامتی دارد؟» یکی از رهگذران در پاسخ او گفت: «چطور او را نمیشناسی؟ او کسی نیست جز جعفربنمحمد امام صادق(ع) جانشین برحق و فرزند همان رسولی که برای زیارتش به مدینه آمدهای!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 99صفحه 4