مجله کودک 99 صفحه 12

داستان دوست درختی که بال درآورد مجید ملامحمدی چند ماهی میشد که درخت سدر تنها بود. دیگر هیچ برگی بر شاخههای خشکیدهاش نمیرویید و پیراهنش سبز نمیشد. گاه چند گنجشک بر دستهای زردش مینشستند. همسایه تنهاییاش میشدند و برایش جیکجیک میکردند. اما او هیچ وقت خوشحال نمیشد. غم از دلش پر نمیزد و اشک از چشمهایش نمیرفت. چون خشکیده بود، دیگر میوه نمیداد و مردم شهر هم به او اعتنا نمیکردند. او میترسید، ترس از این که یک روز آنها به سراغش بیایند و دست و پایش را با تبر، تکهتکه کنند. یک روز بوی خوبی در لابلای شاخههای سدر لانه کرد. سدر حال عجیبی گرفت. حس کرد فرشته بهار با او دوباره دوست شده است و باران از این پس میخواهد برای او آواز دوستی بخواند. درخت سدر در حیاط مسجد «مسیب» زندگی میکرد. مسجدی که در سر راه محله «بابالکوفه» به بغداد قرار داشت. هنگام غروب بود که صدایی شنید، صدای نمازگزاران بود. اما مثل همیشه آنها آرام نبودند، زیاد بودند و با هم تکبیر سرمیدادند. درخت سدر دید که آن جمعیت زیاد به حیاط مسجد آمدند. جوانی در میان آنها بود. جوان، چهرهای زیبا و پرنور داشت. او امام جواد(ع) بود، اما درخت سدر او را نمیشناخت. امام جواد (ع) نزدیک درخت سدر که رسید، ایستاد. نگاهی به او انداخت. دلش سوخت و چینهای صورتش نمایان شد. مردم با تعجب به امام جواد(ع) نگاه کردند. امام رو به یارانش کرد و گفت: «برای من آب بیاورید، میخواهم وضو بگیرم!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 99صفحه 12