مجله کودک 99 صفحه 28

قصه دوست قسمت دوم نوشته: پیر گریپاری ترجمه: سمیه نوروزی فرار از جهنم قسمت دوم ده دقیقه بعد در ایستگاه هیچ کس نبود، به جز مردهها و زخمیها، شیطونک نمیدانست چه کار کند. شروع کرد به راه رفتن، یکی دوتا پله رفت بالا، رسید به در، هلش داد و رسید به خیابان. اما ماموران آتشنشانی به طرفش آب پاشیدند. شیطونک میخواست از آن طرف در برود، ولی پلیس با باتوم به اوحمله کرد. خواست پرواز کند، اما هلیکوپترهای پلیس به طرفش نشانه گرفتند. خوشبختانه کنار پیاده رو، دهنه فاضلابی دید و پرید توش. تمام روز در راههای زیرزمینی که پر آب کثیف بود، گشت. درست ساعت ۱۲ شب آمد روی زمین و شروع به راه رفتن در کوچههای تاریک کرد و باخودش گفت: ـ درهر حال باید یکی رو پیدا کنم که بهم کمک کنه! چه جوری بهشون بفهمونم که من بدجنس نیستم؟ همین طور که این چیزها را با خودش میگفت، پیرزنی را از دور دید که با قدمهای تند و کوتاه نزدیک و نزدیکتر میشد. شیطونک رفت طرفش و آستینش را کشید و آرام صدایش کرد: ـ خانوم ... پیرزن برگشت و گفت: ـ چی شده پسر کوچولو؟ تو هنوز نخوابیدی و تا این وقت شب بیداری؟ شیطونک گفت: ـ خانوم، من میخوام مهربون باشم. باید چیکار کنم؟ در همان موقع، پیرزن که بهتر نگاه کرده بود و دو تا شاخ و بالهای خفاشی شیطونک را دیده بود، به تته پته افتاد: ـ نه! نه! رحم کن، خدای من! من دیگه این کارا رو نمیکنم. شیطونک پرسید: ـ دیگه چیکار نمیکنید؟ ولی پیرزن جواب نداد، چون غش کرده بود! شیطونک با خودش فکر کرد: ـ بخشکی شانس! چه قیافه مهربونی داشت... دورتر رفت، از خیابان گذشت، یک مغازه دید که چراغش روشن بود. نزدیک شد واز درشیشهای نگاه کرد. صاحب آنجا مغازه را تعطیل کرده بود و آماده میشد که بخوابد. شیطون ما با خجالت زد به در: ـ ببخشید آقا ... ـ دیگه خیلی دیره. ـ ولی من میخوام ... ـ به شما که گفتم ، تعطیله! ـ ولی من چیزی نمیخوام، فقط میخوام مهربون باشم! ـ الان خیلی دیره، فردا بیاین! شیطونک ناامید شد، شروع کرد به فکر کردن. به اینکه برگردد جهنم و بدجنس باشد، درست مثل بقیه شیطونها. ولی ناگهان صدای پای آدم شنید. فکر کرد: «این آخرین فرصته!» پر زد و دوید و گوشه بلواری ایستاد. یک سایه سیاه داشت به طرفش میآمد، انگار سایه زنی بود. ولی مثل سربازها راه میرفت و قدمهای بلندی برمیداشت. نزدیکتر که رسید،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 99صفحه 28