
شیطونک شناختش؛ این همان آقای مهربانی بود که همه شیطونها میخواستند از راه به درش کنند، ولی نتوانستند. شیطونک جلو رفت و گفت:
ـ ببخشید آقا...
ـ بله؟
و وقتی شیطون را دید، خودش را عقب کشید و شروع کرد به خواندن کلماتی که شیطونک هیچی ازش نفهمید.
چون شیطون ما خیلی باادب بود، منتظر ماند تا آقای مهربان کارش را تمام کند.
بعد دوباره گفت:
ـ ببخشید آقا، من شیطونکی هستم که میخوام مهربون باشم. باید چیکار کنم؟
ـ از من میپرسی که باید چیکار کنی؟
ـ بله برای اینکه مهربون باشم، اگه کسی تو سن و سال من بخواد مهربون باشه، باید چیکار کنه؟
- بی چون و چرا به حرف پدر و مادرش گوش بده.
ـ ولی من نمیتونم آقا، پدر و مادرم دوست دارن که من بدجنس باشم.
این دفعه آقاهه تازه متوجه موضوع شد.
ـ اوه درسته! ولی چیکار میشه کرد؟ این اولین باره که همچین چیزی میشنوم. لااقل... تو مطمئنی که دروغ نمیگی؟
ـ آه ... بله آقا.
ـ نمیدونم باید حرفاتو باور کنم یا نه ... گوش بده. به هر حال مسئله اونقدر پیچیده هست که من به تنهایی نمیتونم حل و فصلش کنم. برو به این نشانی که میگم.
یه آقایی اونجا زندگی میکنه که به نظر همه مردم، بهترین و مهربونترین آدم این شهره. برو با اون مشورت کن.
ـ حتما میرم. متشکرم.
و شیطونک پرواز کرد، همه شب را پرواز کرد و صبح فردا به آن نشانی رسید. از دور مرد مهربانی را دید که در باغچه خانهاش نماز میخواند. آمد و درست کنارش ایستاد.
ـ ببخشید آقا ... من به شما احتیاج دارم. من میخوام مهربون باشم. باید چیکار کنم؟
آقای خیلی مهربان نگاهی به شیطونک کرد و با لحن ملایمی گفت:
ـ شما؟ مهربون باشید؟ خوب ... داستان زندگی تونو برام تعریف کنین.
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 99صفحه 29