
معلوم بود که برایم خیلی مهم است. اگر نامزدم محمدحسین را به جای من میگرفت، حسابی غیرتی میشدم و حسابش را میرسیدم؛ ولی حتی مامان و بابا هم ما را با هم اشتباه میگرفتند.
من حسابی رفتم توی فکر، محمدحسین راست میگفت. ما باید کاری میکردیم که کمی قیافههایمان عوض میشد؛ اما این محمدحسین مثل همیشه زور میگفت. به محمدحسین گفتم: «تو شکل موهات رو عوض کن.»
محمدحسین گفت: «نمیشه، من دلم نمیخواد شکل موهام رو عوض کنم. این شکلی به من میآد. تو موهات رو کوتاهتر کن.»
گفتم: «خودت کوتاهتر کن.»
دو تا آقایی که آرایشگر بودند، دیگر داشتند کفری میشدند. آن یکی که بالای سر محمدحسین ایستاده بود و هی قیچیاش را به هم میزد، گفت:«ای بابا، تکلیف ما رو روشن کنید، بدونیم چی کار کنیم؟ دیرتون میشهها.»
بابایی که آنجا نشسته بود، گفت: «ای بابا، ناسلامتی امشب عروسیتونه.»
گفتم: «بابایی، شما یک چیزی به این محمدحسین بگویید، همیشه میخواد حرف، حرف خودش باشه.»
یکدفعه آن دو تا آرایشگر زدند زیر خنده. من نفهمیدم چرا میخندند.
بابایی آمد در گوشم و گفت: «باباجون، مثل این که امشب عروسیتونهها، چند وقت دیگه هم قراره بابا بشی، بده به من بگی بابایی، زشته!»
اصلاً حواسم نبود که به بابا گفته بودم بابایی.
یکی از آرایشگرها گفت: «دوقلوبودن هم دردسرهها.»
محمدحسین گفت: «چه جور هم، خدا هیچ دو تا بچهای رو دوقلو نکنه. اون هم دو قلوهای یکسان که کاملاً شبیه هم هستند.»
بابا بلند شد و به من و محمدحسین نگاه کرد و گفت: «اصلاً برای این که دعوا تموم بشه، دوتاتون شکل موهاتون رو عوض کنید.»
پیشنهاد بابا هر چه بود، از زورگویی محمدحسین بهتر بود.
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 102صفحه 29