مجله کودک 104 صفحه 8

تصویر دوست انتظار مثل یک پنجره است نوشته: مژگان بابامرندی امیرمحمد لاجورد من خانه میسازم. دلم میخواهد هرچه زودتر تمام شود تا آن را به مادرم نشان بدهم و به او بگویم یک روز خانهای واقعی میسازم مال مال خودمان. تا دیگر هر سال اسبابکشی نکنیم و بابا هم مجبور نباشد هر شب تا دیروقت سرکار بماند. امروز چه روز خوبی است. مادربزرگ از ظهر میآید و من امشب با قصههای شیرینش به خواب میروم. میخواهم هر وقت خانهمان را ساختم مادربزرگ را برای همیشه پیش خودمان ببرم تا همه با هم زندگی کنیم. آنوقت میتوانم هر روز سجاده مادربزرگ را من برایش آماده کنم و چادر نمازش را - که بوی خوبی میدهد - به او بدهم و او را هر وقت نماز میخواند نگاه کنم. او دستهای مهربانش را بالا میگیرد. انگار نگاهش از سقف خانهمان میگذرد و به آسمان میرسد. زیر لب دعا که میخواند خوب گوش میکنم. از خدا چیزی میخواهد. میدانم او منتظر است. منتظر... مامان صدایم میزند، باید بروم و نان بخرم. او منتظر است تا غذایمان حاضر شود. میپرسم: «کی غذا میخوریم؟» میگوید: «بابایت که آمد!» گاهی که بابا دیر میکند، مامان زیر لب دعایی را زمزمه میکند. وقتی بابا میرسد، هنوز زنگ نزده است که مامان در را به رویش باز میکند. میپرسم: «از کجا فهمیدی که بابا الآن میرسد؟» میگوید: «انتظار مثل یک پنجره است. اگر منتظر کسی باشی، حتما میتوانی نزدیک شدن او را ببینی.» از میدان کوچک محلهمان رد میشوم. به آقا رحیم - باغبان میدان - سلام میکنم. با من دست میدهد. دستهایش چقدر بزرگ و زبرند! اما وقتی به کارکردن او نگاه میکنم میبینم که با چه نرمی بوتههای گل را میکارد. هر روز به آنها آب میدهد. با آنها حرف میزند. علفهای هرز را میکند و... منتظر است تا تمام آنهایی را که کاشته است... بزرگ شوند و گل دهند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 104صفحه 8