مجله کودک 104 صفحه 9

نسرین خانم - همسایهمان - را میبینم. چقدر آرام راه میرود! میدانم او هم منتظر است. منتظر است تا بچهاش به دنیا بیاید. بچهای گم شده است. مادرش را میخواهد. خانم مهربانی از او نشانی خانهاش را میپرسد. حتما مادرش هم منتظر است تا کودکش هرچه زودتر پیدا شود. حتما مامان و بابا هم روزی منتظر به دنیا آمدن من بودهاند. آنها هر چند وقت یک بار سری به آلبوم میزنند و مرا در آن نگاه میکنند تا بفهمند چقدر بزرگ شدهام. و هنوز منتظرند تا من هر روز بزرگ و بزرگتر شوم... به دوستهایم میرسم. یک جورهایی شبیه باباها شدهاند. اما باباهایی کوچک. آنها هم منتظرند و عجله دارند تا زودتر بزرگ شوند. دلشان میخواهد تا من بمانم و با آنها بازی کنم. اما من میخواهم به نانوایی بروم و برای مادربزرگ نان تازه بگیرم. در ایستگاه اتوبوس هم مردم منتظرند. آنها هم دلشان میخواهد زودتر به مقصدشان برسند. نانوا هم منتظر است تا نانهایش پخته شوند تا آنها را از تنور بیرون بیاورد. همه منتظرند. هر کس منتظر چیزی است. کشاورز منتظر باریدن باران. قالیباف منتظر تمام شدن قالیاش. بچهها منتظر گرفتن کارنامه... آرین یاد سالها پیش افتاد. همین روزها بود که مردم جشن گرفته بودند و شیرینی به هم تعارف میکردند. انگار همه در یک مهمانی بزرگ شرکت کرده بودند. و باز سال پیش همین روزها بود که به همراه بابا و مامان و مادربزرگ به مشهد رفته بودند. مشهد چقدر زیبا بود. بابا از یک انتظار مشترک میگفت. همه منتظر بودند، منتظر یک اتفاق بزرگ...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 104صفحه 9