مجله کودک 104 صفحه 13

ناگهان صورت نرگس پر از پریشانی و درد شد، وقتش بود. زمان تولد کودک امام حسن عسکری(ع) نزدیک شده بود. عمه حکیمه با دستپاچگی، نرگس را در آغوش گرفت. حس کرد بدنش داغ شده است. صورتش کمکم داشت سفید میشد. عمه حکیمه گفت: «آرام باش عزیزم. خدا با توست. تحمل کن دخترم!» نرگس چشم به آسمان دوخت و خدا را شکر کرد. امام حسن عسکری(ع) به عمه حکیمه گفت: «سورةقدر را بخوان عمه!» عمه حکیمه لبهایش را نزدیک صورت نرگس برد و شروع به خواندن سورة قدر کرد. - انا انزلناه فی لیله القدر... نرگس هم زیر لب با او زمزمه کرد. از در و دیوار اتاق زمزمه آرامی بلند شد. امام حسن عسکری(ع) نیز مشغول دعا شد. ناگهان عمه حکیمه چیز عجیبی دید که برایش باورنکردنی بود. کودکی که نرگس در شکمش داشت، همراه او سوره قدر را زمزمه کرد. چشمهای نرگس پر از اشک شد. سر عمه حکیمه هم داشت گیج میرفت. حالا رشته رشتة باریک اشک از دو طرف صورتش روان بود. حس کرد سبک شده است. دوباره به نرگس نگاه کرد. نور تازهای، در صورت او پخش شده بود. عمه حکیمه گفت: «انگار وقتش شده است. وقت به دنیا آمدن نوزاد!» ناگهان پردهای از آسمان بین او و نرگس فرو افتاد. عمه حکیمه لرزید. حالا نمیتوانست نرگس را ببیند. فقط صدایش را میشنید. امام حسن عسکری(ع) در اتاق نبود. عمه حکیمه پریشان شد. سراسیمه و نگران به اتاقی دیگر رفت. امام حسن عسکری(ع) را دید که لبخند میزد و دعا میخواند. عمه حکیمه چند دقیقهای رو به روی امام نشست. اما طاقت نیاورد. با دلواپسی برخاست، امام(ع) گفت: «به آنجا برگرد!» عمه حکیمه برگشت. تا پا به اتاق گذاشت، پردهای ندید. شگفتزده شد. اتاق بوی تازهای گرفته بود. بوی عطری که فرشتههای آسمانی به آنجا آورده بودند. بوی گلهای بهشت. به نرگس نگاه کرد. او میخندید، روبهروی او خیره شد. کودکی رو به قبله، در سجده بود. دل عمه حکیمه دوباره لرزید. قلبش میخواست از قفسة سینهاش بیرون بپرد. لرزان و گریان به کودک خیره شد. از او صدایی شنید که در سجدة خود میگفت: «به یکتایی خدا گواهی میدهم. و گواهی میدهم که جدّم(ص) پیامبر خداست و به پدرم امیرمؤمنان علی(ع) گواهی میدهم که جانشین رسول خداست.» کودک، اسم امامان بعد از امام علی(ع) را برد تا به اسم پدرش رسید. سپس از سجده برخاست. عمه حکیمه با خوشحالی زیاد او را در آغوش گرفت. بوی خوش کودک داشت او را بیحال میکرد. خدای من، فرزند حسن حرف میزند... چه معجزة بزرگی...! با عجله کودک را در قنداق پیچید و پا به اتاق دیگر گذاشت. امام عسکری(ع) با شوق جلو آمد. کودک را از عمه حکیمه گرفت. او را بوسید و شروع به خواندن چند آیه از قرآن کرد. بر لبهای نازک «مهدی» لبخندی آسمانی نشسته بود. «دوست» ولادت باسعادت حضرت قائم(عج) را تبریک و تهنیت میگوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 104صفحه 13