
داستانهای یک قل ، دوقل
بچۀ ما باید بزرگتر باشد طاهره ایبد
عروسی که کردیم من و زنم رفتیم خانه خودمان .محمد حسین هم با زنش رفت خانه خودشان.دوتاییمان، دو تا آپارتمان اجاره کردیم .هر دو تا آپارتمان رو به روی هم بود. من میخواستم آپارتمانم از آپارتمان محمد حسین دور باشد. این جوری کمتر مرا اذیت میکرد، ولی مادرزن ما مخالفت کرد و گفت که باید خانههایتان نزدیک هم باشد. همۀ بدیاش این بود که محمد حسین پنج دقیقه از من بزرگتر بود .یک روز که با زنم نشسته بودیم و حرف میزدیم ، گفتم :«کاش وقتی توی شکم مامانم بودم ، زورم به این محمدحسین رسیده بود و زودتر به دنیا آمده بودم.»
زنم گفت :« بیخودی غصه نخور، عوضش من از خواهرم پنج دقیقه بزرگترم . میتوانم حساب حساب خواهرم را برسم.
گفتم :«خب من هم برای همین تو را گرفتم.»
زنم گفت :« وقتی که ما میخواستیم به دنیا بیاییم ، من و آن قل دیگرم، خواهرم میخواست زودتر از من بیاید، ولی من زورم از او بیشتر بود، قبل از این که تکان بخورد اول بند نافش را کشیدم و بعد هم موهایش را کشیدم.آن وقت او چشمش را بست که گریه کند ، تا چشمش را بست ، من هم دویدم و به دنیا آمدم.»
من به زنم گفتم :« ولی باید بچۀ ما بزرگتر از بچۀ آنها باشد.»
زنم گفت :«پس چی ؟ بچۀ ما باید زورش به بچۀ آنها برسد.»
گفتم :«نه ، من منظورم این است که بچۀ ما باید بزرگتر باشد تا بچه محمدحسین هی به او نگوید، من از تو بزرگترم ، بزرگترم.»
همینطور که داشتیم حرف میز دیم ، یکدفعه یک صدای بلند آمد، انگار یک ضربۀ محکم خورد به دیوار .اول فکر کردم که کسی در میزند. رفتم دم در. هیچکس نبود دوباره یک صدای دیگر شنیده شد .زنم گفت:«محمد مهدی بدو بیا، صدا از توی دیوار است.بعد من و زنم گوشمان را چسباندیم به دیوار.یکدفعه انگار مشت خورد توی صورتمان .دوتایی پریدیم عقب، بعد صدای خندۀ محمد حسین بدجنس آمد، صدا از توی دیوار بود .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 105صفحه 12