مجله کودک 106 صفحه 4

حکایت دوست روزی مردی به حضور امام حسن مجتبی (ع) رسید و با حالتی پریشان گفت : «ای پسر رسول خدا! مرا از دست دشمنی ستمگر نجات بده، دشمنی که به پیر و جوان و کوچک و بزرگ رحم نمی­کند.» امام حسن (ع) ، با شنیدن صحبت­های آن مرد نگران شد و با دلسوزی فرمود : - برادرم ، دشمن تو کیست که می­خواهی نو را از دست او نجات بدهم ؟ - مرد گفت :« او کسی نیست جز فقر و تهیدستی .» امام (ع) سر به زیر انداخت و چند لحظه­ای به فکر فرورفت . بعد سر خود را بلند کرد و به خدمتکار مخصوص خود فرمود: «برو ببین چقدر پول در خانه داریم . هر چه هست بردار و نزد من بیاور!» خدمتکار اطاعت کرد و رفت و کمی بعد ، با پنج هزار درهم پیش امام (ع) برگشت . او پولها را مقابل روی امام (ع) گذاشت و گفت :« مولای من ! تمام دارایی ما همین پنج هزار درهم است .» امام (ع) نگاهی به پولها انداخت و بعد تمام آن پنج هزار درهم را برداشت و به مرد نیازمند بخشید و به او فرمود :« بیا برادر، این پول­ها را بردار و به یاد داشته باش هر وقت آن دشمن ستمگر به سراغت آمد ، پیش ما بیا تا تو را از دست او نجات دهیم .»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 106صفحه 4