مجله کودک 106 صفحه 13

نیمکت نشستند. گفتم:«آه، پاشو برویم بالاتر.» باز راه افتادیم. یک جای خلوت بین درخت ها پیدا کردم. به زنم گفتم:«تو کشیک بده، اگر کسی آمد خبرم کن.» بعد دهنم را باز کردم. تا داد زدم:«آخ» یک نفر از پشت درخت سرک کشید و گفت:«آهای! چه خبره، دیوانه شدی.» حسابی زد توی ذوقم. به زنم گفتم:«پاشو برویم بالاتر.» اصلا شانس نداشتم. حالا اگر محمد حسین به جای من بود، یک نفر هم توی پارک پیدایش نمی شد و او با خیال راحت هرچه دلش می خواست داد می زد. به زنم گفتم:«بیا برویم بالاتر، ته پارک حتما خلوت است.» زنم هم راه می آمد و هم غر می زد. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم ته پارک؛ یعنی آخر آخر پارک. آنجا حسابی خلوت بود. گفتم:«اینجا دیگر خوب است.» زنم لب باغچه نشست و گفت:«زود باش تا کسی نیامده، دادت را بزن.» هیچ کس نبود. زود دهنم را باز کردم و داد زدم:«آخ جون، من بابا شدم، بابا شدم!» یکدفعه احساس کردم، یک نفر دیگر هم همراه من همین حرف را زد. به زنم گفتم: «ببینم تو هم شنیدی؟ انگار یک نفر دیگر هم دارد همین را می گوید.» زنم گفت:«نه خیر، اینجا کسی نیست، صدای خودت بود، اینجا صدا می پیچد.» هنوز راحت نشده بود. دوباره پریدم بالا و داد زدم: «آخ جون! من بابا شدم. بابا شدم.» باز همان صدا را شنیدم. به زنم گفتم:«باور کن یک نفر دیگر هم دارد همین را می گوید. » زنم گفت:«خیالاتی شده ای.» گفتم:«صدا از پشت آن سنگ بزرگ بود، بیا برویم ببینیم.» دو تایی راه افتادیم. وسط راه، یک دفعه یک زن و مرد را دیدیم که از پشت سنگ به طرف ما می آمدند. تا همدیگر را دیدیم، چهارتایی خشکمان زد. آخر آن دو نفر ، محمد حسین و زنش بودند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 106صفحه 13