
زن همسایه که بغض کرده بود ، گفت : «این که دعوا ندارد ! آرام بگو نمیآیم . حالا مگر چه شده ؟»
امّا زن که طاقت روزهداری را از دست داده بود ، فریاد زد :
« همین ؟ مرا از خواب پراندهای و حالا میگویی طوری نشده ؟
حتماً خودت روزه نمیگیری که از حال ما خبر نداری !»
زن همسایه خواست چیزی بگوید ، که ناگهان با دیدن صحنهای در جای خود میخکوب شد . زن صاحبخانه هم با دیدن آن صحنه خشکش زد . عابری که از کنار آنها میگذشت کسی جز رسول خدا (ص) نبود. پیدا بود که پیامبر (ص) گفت و گوی آن دو را شنیده و ناراحت شده بود . هر دو سلام کردند0 پیامبر (ص) جوابشان را داد و به آرامی نزد زن صاحبخانه آمد . دست در جیب پیراهن خود برد و چند دانه خرما از آن بیرون آورد . با دو دست خرماها را به زن تعارف کرد و گفت :«بخور!»
رنگ از صورت زن پرید :« زبانش بند آمده بود . به هر زحمتی که بود ، عرض کرد :« ای رسول خدا ، من روزه دارم ، چگونه میتوانم از این خرما بخورم ؟»
پیامبر (ص) سری با تأسف تکان داد و فرمود :« نه ، تو روزه نیستی ، اگر روزهدار بودی ، این گونه بر همسایهات داد نمیکشیدی!»
زن با شرمندگی سرش را پایین انداخت . اشک در چشمان زن همسایه حلقه زده بود .
دوست فرارسیدن ماه مبارک رمضان را به همه شما روزه داران کوچک شادباش می گوید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 107صفحه 5