
بعد ، این احساس رضایت، جای خود را به حیرت و شگفتی داد . چون ، در انتهای صف طولانی چوبههای دار ، دو چوبۀ اعدام بود که با بقیّه فرق داشت ؛ یکی از آن دو از طلا ، و آن دیگری از نقره ساخته شده بود !
امپراتور با دیدن این دو چوبۀ دار اشرافی ، یکّه خورد و از بیربال پرسید :
- بیربال ! اینها دیگر چیست ؟ چرا ولخرجی کردهای؟! این دو چوبۀ دار مال چه کسانیست؟
بیربال تعظیمی کرد و پاسخ داد :
- سرورم ، این چوبۀ دار نقرهای ، مال خدمتکار حقیر و ناچیز شما ، بیربال است ، و آن یکی که از جنس طلاست ، به خود جنابعالی تعلّق دارد !
امپراتور با تعجب پرسید :
- چه میگویی بیربال ؟ داری با من شوخی میکنی ؟
بیربال با خونسردی گفت :
- نه سرورم ، هیچ شوخیای در کار نیست !
امپراطور با خشم غرید :
- آخر چه طور جرأت میکنی ؟... اصلاً چه کسی به تو گفته که برای من چوبۀ دار برپا کنی ؟
بیربال به آرامی پاسخ داد :
- خود حضرت عالی فرمودید!
امپراتور بیشتر عصبانی شد و فریاد زد :
- من کِی و کجا گفتم ؟
بیربال لبخندی زد و گفت :
- سرورم ، مگر فراموش کردهاید ؟ همین دیروز بود که شما فرمان اعدام همۀ دامادهای این سرزمین را صادر کردید! درست است که شما فرمانروای این سرزمین بزرگ هستید ، ولی به هر حال شما هم از خانوادهای دختر گرفتهاید و الان داماد آن خانواده محسوب میشوید. پس خواه ناخواه ، این فرمان عمومی گریبان شما را هم میگیرد! البتّه من رسم ادب و احترام را به جا آورده و برای شما یک چوبۀ دار مخصوص سفارش دادهام ؛ چیزی که در شأن مقام شما باشد ! یک ساعت دیگر با اجازۀ شما مراسم اعدام را شروع میکنیم . اوّل خود شما را به دار میآویزیم ، بعد این چاکر به دنبال شما خواهد آمد ، و در پی او بقیۀ دامادها ، یکی بعد از دیگری ....
امپراطور ، که تا این لحظه با بُهت و حیرت چشم به دهان بیربال دوخته بود ، دیگر طاقت نیاورد و با خشم فریاد کشید:
- نه خیر ! لازم نکرده است ! .... این چوبههای مسخره را برچین ! همه را !
بعد در گوشهای نشست و به فکر فرورفت . او خیلی زود فهمید که حق با بیربال است و این فرمان ، چه قدر ابلهانه و به دور از عقل و خرد صادر شده است .
آن وقت از بیربال به خاطر هشدار حکیمانهاش تشکّر کرد و فرمان خود را پس گرفت .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 107صفحه 31