مجله کودک 108 صفحه 4

بهشت کافران تنها و ناامید گوشه­ای نشسته بود و زار زار گریه می­کرد. در میان ساکنان مدینه ، کمتر کسی پیدا می­شدکه او را نشناسد. «اشعث» از جمله کسانی بود که بر خلاف اکثر مردم مدینه ، هنور دین آخرین پیامبر خدا را نپذیرفته و به رسم اجداد و پدرانش در نادانی و کفر باقی مانده بود. او که تا قبل از ظهور اسلام ، قدرت و ثروت زیادی داشت، بعد از هجرت حضرت محمّد (ص) به مدینه و گرایش اهالی این شهر به اسلام ، نه تنها تمام اعتبار ، قدرت و ثروت فراوان خود را از دست داده بود ، بلکه حتّی کسی حاضر نمی­شد با او حرفی بزند. امّا با وجود همۀ اینها ، هنوز اشعث گمان می­کرد که انکار خدای یگانه و آخرین فرستادۀ او کار درستی است و همچنان به نادانی و کفر اصرار می­کرد. امّا آن روز برای اشعث روز عجیبی بود . او برای اولین بار به تمام اعتقاداتش شک کرده بود و از عاقبت سیاه و شومی که بعد از مرگ در انتظارش بود سخت می­ترسید . او که تا مدّتی پیش ، بهشت و جهّنم و وعده­های خدا را داستانی بیش نمی­دانست ، حالا از بیم جهنم سوزان پروردگار ، سخت به خود می­پیچید و گریه می­کرد. یکی از رهگذران که حال زار اشعث را دید، با آن که دلش نمی­خواست با کافر سست عقیده­ای چون او همصحبت شود ، از روی کنجکاوی به سراغش رفت و پرسید :« چه چیزی تو را ناراحت کرده که این طور می­لرزی و گریه می­کنی ؟» اشعث با همان حال زار پاسخ داد :« چه چیزی به غیر ترس از خدای شما می­تواند این گونه مرا پریشان و بدحال کند؟» مرد پوزخندی زد و گفت :« عجب ! مگر تو خدای یکتا را قبول داری که از ترس او به خود می­پیچی؟» اشعث گفت :«وای بر من که تا کنون خدای شما را انکار کرده­ام و حالا از ترس آتش انتقامش ، لحظه­ای آرام ندارم!» رهگذر که از حرف­های اشعث تعجب کرده بود ، پرسید : «بگو ببینم ، مگر چه شده که بعد از سالها کفر، به یاد آتش خشم و انتقام خدا افتاده­ای ؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 4