
دبّ اصغر چیزی نگفت . خورشید هم یک شهاب کوچک دیگر توی ترازو انداخت و باز پرسید :«دیگر چه کار کردی؟» دُبّ اصغر سرش را خاراند تا بهتر فکر کند و بعد گفت :«یک بار هم آتشدان ستاره را فوت کردم؛ولی خاموش نشد.»
ستارهها گفتند ک« وای، چه بدجنس!»
خورشید یک شهاب کوچک دیگر هم توی ترازو انداخت و گفت :«دیگر چه کار کردی؟» دُبّ اصغر که از خجالت عرق کرده بود ، آهسته گفت :« یک ... یک بار هم ادای ستارۀ شیر را درآوردم .»
ستارۀ شیر گفت : «او خیلی بیادب است ، باید مجازات شود.»
خورشید یک شهاب کوچک دیگر هم توی ترازو انداخت و گفت :« دیگر چه کار کردی؟»
دبّ اصغر که از ترس ، صدایش میلرزید ، گفت :« یک ...یک بار هم توی ترازوی شما نشستم ؛ ولی نشکست.»
ستارهها با صدای بلند گفتند :« وای ، چه کار بدی ! او خرابکار است ،باید مجازات شود.»
خورشید ، شهاب کوچکی را توی ترازو انداخت .
دبّ اکبر که خیلی ناراحت شده بود ، از جایش بلند شد و گفت :«خواهش میکنم او را ببخشید .او قول میدهد که دیگر کار بدی نکند.»
خورشید به دبّ اصغر اشاره کرد و گفت :«جلوتر بیا.»
دبّ اصغر با ترس جلو رفت . خورشید گفت :«دیگر چه کار بدی کردی؟»
دبّ اصغر چشمهایش را مالید و سرش را خاراند . چیزی یادش نیامد .او در حالی که میخواست گریه کند ،گفت: «نمیدانم ، دیگر چیزی یادم نمیآید.»
خورشید به او گفت :«نزدیک من بیا.»
دبّ اصغر آهسته آهسته جلو رفت و به خورشید نزدیک شد . ستارهها با هم حرف میزدند و میگفتند که او بچه خرس بدجنسی است و باید سخت تنبیه بشود . دبّ اصغر که کنار خورشید رسید ، خورشید او را بلند کرد و توی کفۀ دیگر ترازو گذاشت . کفۀ ترازو به سرعت پائین رفت . خورشید با صدای بلند گفت :« ساکت باشید.»
ستارهها ساکت شدند و منتظر ماندند تا خورشید تصمیمی را که برای دبّ اصغر گرفته ، اعلام کند.
خورشید گفت :« دبّ اصغر بدجنس نیست ، خرابکار هم نیست ، او فقط یک بچه خرس بازیگوش است. او خرسی است که دروغ نمیگوید و ما او را به خاطر راستگوییاش میبخشیم .»
دبّ اصغر از خوشحالی جیغ کشید و توی کفۀ ترازو تاب خورد . بعضی از ستارهها گفتند :
«وای ،یک کار بد دیگر!»
اما خورشید گفت :« او تا وقتی که یک بچّه راستگوست ، میتواند توی این کفۀ ترازو بنشیند و تاب بخورد.»
دبّ اصغر که ترازو را دوست دارد ، تصمیم گرفته است که هیچوقت دروغ نگوید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 9