
نِ میخورم
امیر محمد لاجورد
نوشته : مژگان بابامرندی
ای وای ساعت را نگاه کن!
چند دفعه دیگر باید بگویم مرا سحر بیدار کنید ... آخر تکلیف من با اینها چیست ؟
مادر بزرگ : «عزیزم خیلی صدایت کردیم ، اما بیدار نشدی...»
نیکی روی ایوان رفت .دلش میخواست میتوانست ساعت را به عقب برگرداند تا وثت سحر شود و مثل بزرگترها دور سفره سحری بنشیند . فکر کرد چون سحری نخورده است باز هم نمیگذارند تا روزه درست و حسابی بگیرد و اصرار میکنند تا روزهاش کله گنجشکی باشد .
دوستش سارا را دید و صدایش زد تا بالا بیاید و مثل هر روز با هم بازی کنند .
نیکی :«تو هنوز روزه کله گنجشکی میگیری؟»
سارا:« مگر چه عیبی دارد ؟!»
نیکی که به گلدانها آب میداد تازه احساس کرد چقدر تشنهاش است . اما فقط ...
سارا :« خب من دیگر باید بروم ، وقت ناهار است ، میخواهم روزهام را بازکنم .»
نیکی :« برو ، اما من میخواهم مثل خواهرم ، روزهام را کامل بگیرم .»
سارا :« تو خیلی کوچکی نمیتوانی مادرم میگوید که ما تا وقتی بزرگ شویم فقط باید...»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 12