مجله کودک 108 صفحه 13

نیکی :« من نمی­توانم ؟ یک نگاه به بازوهایم بیانداز ، حالا می­بینی .» نیکی :« من نمی­خواهم ناهار بخورم ، می­خواهم صبر کنم با تو افطار کنم .» نیکو :« چی ؟ جوجه جان ..... نیکی :« نصیحت نکن ، تصمیمم را گرفته­ام .» نیکی :« چند بار بگویم ؟ نِ می­خورم . عجب بویی هم دارد ! این را ببرید کنار... مادر بزرگ جان ، اصرار نکن ، بی­فایده است . مدتی گذشت ، دل نیکی قار و قور می­کرد ، به عقربه­های ساعت خیره شده بود پس چرا از روزهای دیگر یواش­تر حرکت می­کردند؟ نه ، دیگر نمی­توانست تحمل کند ، پیش مادربزرگ رفت و .... مادر بزرگ :« پس چرا حرف نمی­زنی ، گرسنه­ای ؟» نیکی : « نه زیاد، ولی ...» - : ولی بنشین تا بروم و ناهارت را بیاورم .» من سیر شده­ام ، اما آن­ها گرسنه­اند . از نیکو بپرسم چقدر مانده است تا افطار شود. اصلاً به آنها می­گویم بروند بخوابند تا من خودم برای افطاری بیدارشان کنم و آن­ها یاد بگیرند از خواب بیدار کردن یعنی چی ؟! نیکو : «نیکی ، نیکی ، نیکی جان ، بلند شو وقت افطار است ، همه منتظر تو هستند .»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 13