
- برای دیدن عالیجناب بیربال آمدهام و کار مهمّی با ایشان دارم !
زن گفت :
- امّا بیربال در خانه نیست ، برای انجام کار مهمی بیرون رفته و تا حدود یک ساعت دیگر برمیگردد.
مرد از همسر بیربال عذرخواهی کرد و همان جا ، در مقابل خانه روی تخته سنگی نشست و منتظر برگشت بیربال ماند.
مدّتی بعد ، بیربال به خانه برگشت و مرد غریبه را به حضور پذیرفت ، مرد غریبه ، که از این واقعه گیج شده بود ، خیره به بیربال نگاه میکرد و نمیدانست چه بگوید ، امّا سرانجام طاقت نیاورد و گفت :
- ببخشید حضرت اشرف ! من کمی گیج شدهام ! آیا همین یک ساعت پیش من از خودِ شما سراغ خانۀ بیربال را نگرفتم ؟
بیربال سری تکان داد و گفت :
- چرا ، همین طور است !
مرد غریبه گفت :
- پس چرا همان وقت نفرمودید که خودتان بیربال هستید ؟!
بیربال لبخندی زد و گفت :
- برای این که لزومی نداشت . به قول خودتان ، شما از من سراغ خانۀ بیربال را گرفتید ، من هم خانۀ او را به شما نشان دادم ، اگر شما از من میپرسیدید که «بیربال کجاست ؟» آن وقت من به شما میگفتم :
- «بیربال همان کسی است که الان روبروی شما ایستاده است !»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 31