مجله کودک 108 صفحه 31

- برای دیدن عالیجناب بیربال آمده­ام و کار مهمّی با ایشان دارم ! زن گفت : - امّا بیربال در خانه نیست ، برای انجام کار مهمی بیرون رفته و تا حدود یک ساعت دیگر برمی­گردد. مرد از همسر بیربال عذرخواهی کرد و همان جا ، در مقابل خانه روی تخته سنگی نشست و منتظر برگشت بیربال ماند. مدّتی بعد ، بیربال به خانه برگشت و مرد غریبه را به حضور پذیرفت ، مرد غریبه ، که از این واقعه گیج شده بود ، خیره به بیربال نگاه می­کرد و نمی­دانست چه بگوید ، امّا سرانجام طاقت نیاورد و گفت : - ببخشید حضرت اشرف ! من کمی گیج شده­ام ! آیا همین یک ساعت پیش من از خودِ شما سراغ خانۀ بیربال را نگرفتم ؟ بیربال سری تکان داد و گفت : - چرا ، همین طور است ! مرد غریبه گفت : - پس چرا همان وقت نفرمودید که خودتان بیربال هستید ؟! بیربال لبخندی زد و گفت : - برای این که لزومی نداشت . به قول خودتان ، شما از من سراغ خانۀ بیربال را گرفتید ، من هم خانۀ او را به شما نشان دادم ، اگر شما از من می­پرسیدید که «بیربال کجاست ؟» آن وقت من به شما می­گفتم : - «بیربال همان کسی است که الان روبروی شما ایستاده است !»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 108صفحه 31