
مرد مسیحی لبهایش را به خندۀ کوچکی باز کرد. وقتی سخن امام علی (ع) تمام شد ، قاضی از مرد مسیحی که متّهم بود پرسید : «تو چه جوابی داری ای مرد؟«
او از هیبت نگاه قاضی کمی ترسید ، بیشتر به خاطر این که میترسید قاضی به نفع خلیفه مسلمین قضاوت کند ، چون امام علی (ع) او را به این کار گمارده بود .
مرد مسیحی گفت :« نه خیر آقای قاضی ؛ این زره برای من است ، برای خود من!»
چند نفر درِ گوشی پچ پچ کردند. قاضی دوباره به امام علی (ع) نگریست .
امام عصبانی نَشد . فقط منتظر ماند تا قاضی در مورد آنها تصمیم بگیرد .
قاضی پرسید :« ای امیر مؤمنان ! آیا شما برای حرفتان دلیل و شاهدی دارید ؟»
امام علی (ع) سری تکان داد و گفت : « نه، ندارم!»
دهانِ مرد مسیحی دوباره پر از خنده شد . قاضی کمی فکر کرد . سپس دفترش را بست و گفت :« حق با مرد مسیحی است ، زره برای اوست!»
سپس برخاست . امام علی (ع) هم برخاست . مرد مسیحی هم با خوشحالی بلند شد .
قاضی و همراهانش رفتند. امام علی (ع) هم با همان آرامشی که از اول داشت ، از اتاق بیرون رفت . مرد مسیحی دم در اتاق ایستاد ، سپس به فکر فرورفت . او چند لحظهای به زره نگاه کرد. سپس دلش طاقت نیاورد . تصمیم گرفت به امام علی (ع) چیزی بگوید . به طرف امام دوید و داد زد : «ای امیر مؤمنان ، صبر کن!...»
امام علی (ع) ایستاد . مرد مسیحی به او رسید . در دلش آرام و قرار نداشت . او از کار خود پشیمان شده بود.
ای امیر مؤمنان! این قضاوت قاضی ، از روی عدالت بود .
شما هم مثل پیامبران خدا ، به حکم او راضی شدید و به او که کارگزار شما بد، حرف زوری نزدید. واقعاً که برایم تعجبآور بود.
امام علی (ع) به او گل لبخندش را هدیه دارد . مرد مسیحی زره را به طرف امام گرفت و گفت :«این زره برای شماست، من دروغ گفتم که برای من است . من اشتباه کردم !»
امام علی (ع) زره را به او برگرداند و با مهربانی گفت :« من هم تو را بخشیدم . این زره هدیۀ من به تو باشد .»
سپس از نزد او رفت . مرد مسیحی میخواست از شوق زیاد گریه کند .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 109صفحه 5