مجله کودک 110 صفحه 4

حکایت دوست مهمانِ هفت آسمان محمد علی دهقانی آن شب، پیغمبر عزیز ما، در خانة دخترعمویش «اُمّ هانی» مهمان بود. شام را در همانجا با خانوادة اُمّ هانی خورد و در همان خانه به بستر رفت. بقیّة اهل خانه هم به رختخواب رفتند و خوابیدند. امّا خواب به چشمهای پیامبر(ص) راه پیدا نمیکرد. مثل این که منتظر کسی،خبری یا اتّفاقی بود. فقط چشمها را بسته بود و با دل بیدار،خدا را تسبیح و نیایش میکرد. احساس مخصوصی داشت؛ مثل احساس کسی که به یک مهمانی بزرگ دعوت شده باشد! تمام شهر مکّه در خواب ناز بود. شب به نیمه رسیده بود، امّا رسول خدا (ص) همچنان بیدار بود. در این هنگام نور سنگینی را پشت پلکهای بستهاش احساس کرد. این نور،حالا برای پیامبر(ص) از همه چیز آشناتر بود و آن را به خوبی میشناخت. چشمها را باز کرد و «جبرئیل» را بالای سر خود دید. جبرئیل سلام کرد و گفت: «برخیز! خداوند، تو را به آسمان دعوت کرده است و من در این سفر، راهنمای تو هستم!» پیامبر (ص) از جای خود بلند شد و بستر را ترک کرد. بدون سر و صدا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. جلوی در خانه، حیوان سواری عجیبی ایستاده بود، که هم به اسب شباهت داشت و هم به قاطر، امّا هیچ کدام اینها نبود. کمی از قاطر کوچکتر بود و مثل اسب، یال داشت و مانند پرندهها، دو بال بزرگ! به اشارة جبرئیل، پیامبر(ص) به سوی حیوان رفت و سوار آن شد. جبرئیل، در حالی که به حیوان سواری اشاره میکرد، گفت: «نام این «بُراق» است. پیش از تو، پیامبران دیگری را هم سواری داده، امّا مأموریّتی که امشب دربارة تو دارد، از همة آنها مهمتر است.» آنوقت به اشارة جبرئیل، بُراق از جا جست و با یک خیز بلند، شهر مکّه را پشت سر گذاشت. سرعت بُراق آنقدر زیاد بود که نه میشد بگویی مثل اسب میتازد و نه میشد بگویی مثل عقاب پرواز میکند. فقط میشود گفت که با هر خیزی که برمیداشت،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 4