مجله کودک 110 صفحه 9

میدهم. بابابزرگ هم میخندد. آنوقت دهانش از زیر سبیلهای پنبهایاش پیدا میشود. با آن دندانهای مصنوعی پنبهای. باد تندی میآید، صدای گریة مامان هم میآید. بلند میشوم. میروم دامن مامان را میکشم و او را با خودم میآورم تا بابابزرگ را ببیند. این طوری حتماً گریهاش بند میآید. دوتایی برمیگردیم و به آن بالا بالا بالاها نگاه میکنیم. بابابزرگ نیست، رفته! مامان میگوید: «حتماً باد او را برد.» آنوقت زود برمیگردد تا حلوا نسوزد. دوباره جلوی در مینشینم. تسبیح دانه فندقی را توی دستم میگیرم. دستم را میگذارم زیر چانهام، خوب خوب به آن بالا بالاها نگاه میکنم. بابابزرگ حتماً پشت یک گل پنبهای قایم شده. میخواهد مثل آن وقتها با من قایم موشک بازی کند. من میتوانم باز هم او را پیدا کنم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 9