مجله کودک 110 صفحه 25

یکدفعه یادم آمد که «اوُوَی» یعنی ساکت. گفتم: «اه داره میگه ساکت.» شبنم گفت: «به کی میگه؟» گفتم: «لابد به ما میگه دیگه که داد و فریاد راه انداخته بودیم.» یکدفعه شبنم بغض کرد و گفت: «آخی بچهام ناراحت شده، تو اعصابش رو خرد کردی،طفل معصوم.» گفتم: «من اعصابش رو خرد کردم یا تو؟ تو دعوا رو شروع کردی و هی گفتی که من باهوشترم.» شبنم داد کشید: «معلومه که من باهوشترم، چرا بهت برمیخوره؟» تا آمدم داد بزنم، باز صدای بچّهمان بلند شد، فکر کنم داشت داد میزد و هی پشت سر هم میگفت: «اوُوَی.» گفتم: «به خاطر بچهمون هیچی نمیگم.» شبنم یواش گفت:«اونقدر عصبانییه که داره لگد میزنه.» بعد دست کشید روی شکمش و گفت: «نازی! نازی عزیز دلم، بچه خوشگلم، دیگه عصبانی نباش، ما دیگه دعوا نمیکنیم.» یکدفعه شبنم گفت: «آخ! عجب مشت و لگدی میزنه.» یواش گفتم: «حقّته، دلم خنک شد.» شبنم گفت: «برو یک کم آب قند بیار من بخورم، این بچه آروم بشه.» گفتم: «اون که آروم شده، دیگه صداش درنمیآد.» شبنم نشست روی مبل و یک شکلات از روی میز برداشت و انداخت توی دهنش و گفت:«اصلاً هم آروم نشده، هنوز داره غر میزنه.» گفتم: «من که نمیشنوم.» شبنم گفت: «داره با من حرف میزنه، یواش هم حرف میزنه.» وقتی این حرف را زد،خیلی لجم گرفت، بچهمان نباید بین ما فرق میگذاشت، ناسلامتی من بابایش بودم. شبنم همینجوری داشت با بچّه فسقلی حرف میزد. از لجم برایش آب قند نیاوردم، وقتی این بچّه نیم وجبی مرا تحویل نمیگیرد، به من چه که برایش آب قند بیاورم. ولی به شبنم خیلی حسودیام شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 25