
مادرش جواب میدهد:«پس باشد، هر طور که تو بخواهی. آن قابلمةآبی قدیمی را از پشت کمد آشپزخانه بردار. من واقعاً مشتاقم که ببینم با آن چه کار میکنی.»
کانگورو کوچولو میگوید: «متشکرم مامان.» و میجهد و از خانه بیرون میرود.
این بار پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد که کانگورو کوچولو دوباره برمیگردد.
او میپرسد: «هی مامان، چند تا ذغال به من میدهی؟»
مادرش میگوید: «ذغال؟ فهمیدم. میخواهی آتش روشن کنی و هویج را بپزی.»
کانگورو کوچولو جواب میدهد: «نه، نه. آن را برای کار دیگری میخواهم.»
او میرود و چند تکه ذغال از سطل ذغالها برمیدارد، میجهد و از خانه بیرون میرود.
بعد از سه دقیقه دوباره میپرد و میآید تو.
مادرش میگوید: «مشتاقم که ببینم حالا چه چیزی احتیاج داری.» کانگورو کوچولو میخندد: «تو را، مامان!»
- مرا؟ برای چه؟
- برای نگاهکردن. تو باید بیایی و ببینی!
آنها با هم میجهند و بیرون میروند.
جلو خانه، یک آدم برفی ایستاده است، با یک دماغ هویجی نارنجی، با دکمههای کلفت ذغالی روی شکمش و چشمهای سیاه ذغالی. روی سرش یک کلاه قابلمهای شیک با دو دسته است.
مادرش حیرتزده میگوید: «واقعاً یک چیز غافلگیرکننده است، چه آدم برفی قشنگی! تو خودت تنهایی آن را درست کردی؟»
کانگورو کوچولو به نشانة مثبت سر تکان میدهد: «تک و تنها، مامان.» او واقعاً خیلی به آدم برفیاش افتخار میکند و اصلاً نمیتواند از دیدنش سیر شود. وقتی مادرش دوباره به خانه برمیگردد، کانگورو کوچولو باز هم کنار آدم برفیاش میایستد، شکم برفی او را نوازش و صاف میکند، یکی از دکمههای ذغالی را فشار میدهد و محکم میکند، یا کلاهش را صاف میکند.
سگ کوچولو با سورتمهاش پیش او میآید و کمی به کانگورو کوچولو نگاه میکند و تحسینکنان میگوید: «چه آدم برفی قشنگی! فقط مواظب باش که ندزدنش.»
کانگورو کوچولو میپرسد: «چه کسی ممکن است او را بدزدد؟»
ادامه دارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 31