مجله کودک 111 صفحه 3

د مثل دوست پسر شجاع و خرس مهربان یکی بود یکی نبود. پسری بود که به او «پسر شجاع» میگفتند. یک روز پسر شجاع هنگامی که راه میرفت، گرگ بدجنسی را دید که از آن خیلی بدش میآمد. چون گرگ بیرحم دشمن او بود. گرگ به پسر شجاع گفت: «بیا با هم مبارزه کنیم!» پسر شجاع گفت: «باشه. ولی اگر کشته شدی تقصیر من نیست. خودت خواستی بجنگی!» آنها جنگیدن را آغاز کردند، هنگام جنگیدن، خرسی به طرف آنها آمد. دشمن پسر شجاع فرار کرد، ولی پسر شجاع ایستاد و شمشیر خود را به طرف خرس آورد، خرس گفت: «نه. صبر کن! من با تو کاری ندارم. فقط برای کمک به تو آمدم.» پسر شجاع، شمشیر را در غلاف گذاشت و گفت: «خیلی ممنون، ولی من بدون تو هم میتوانستم دشمن را شکست بدهم. هر چند به کمک تو احتیاج داشتم!» و آن دو با هم دوست شدند. زینب اکبری، 9 ساله، از قزوین محبوبه باستانی، 12 ساله، از تهران پریسا حسینی اقدام، 7 ساله، از تهران زهرا غفاری، 9 ساله، از اراک آناهیتا ستاری، 14 ساله، از تبریز وقتی که باران میبارد صدای چکچک آبی که از توی ابرها به زمین میریزد، شنیده میشود. ابرها حالا فرزندانشان را برای یک مأموریت سنگین به زمین فرستادهاند. چترها یکی پس از دیگری مانند غنچهها باز میشوند و سایبانی برای رهگذران ایجاد میکند. صدای پای عابرانی که محکم روی زمین پا میگذارند، تا لیز نخورند، شنیده میشود. همه لباسهای کلفت و پشمی پوشیدهاند و مثل سماور، بخار از دهانشان بیرون میآید. شیشههای ماشینها بخار کرده و روی آنها کلماتی نوشته شده است. قطرههای باران، روی برگها میریزند و آنها را شستشو میدهند و روی زمین میافتند. پرندگان بدنشان مثل آدمها کرخ شده و نمیتوانند پرواز کنند. هوای شهر عوض شده، و حالا میشود برای دقیقهای نفس کشید. اما کسی جرأت بیرون آمدن از خانه را ندارد! فائزه - فیضی / «کلاس پنجم» زینب اکبری 9 ساله از قزوینمحبوبه باستانی 12 ساله از تهران پریسا حسینی اقدم 7 ساله از تهران زهرا غفاری 9 ساله از اراک آناهیتا ستاری 14 ساله از تبریز

مجلات دوست کودکانمجله کودک 111صفحه 3