مجله کودک 112 صفحه 4

حکایت دوست عزیزترین سوار مجید ملامحمدی «عقاب» اسم اسب زیبای سیف بود. سیف در شهر مکّه زندگی میکرد. عقاب، اندام قشنگی داشت. مثل باد حرکت میکرد و هیچوقت از دویدن خسته نمیشد. مردم مکّه او را میشناختند. وقتی او را میدیدند، چشمهایشان به سویش خیره میشد. به او که یکی از بهترین اسبهای شهر بود. یک روز سیف، افسار عقاب را گرفت و از خانه بیرون زد. توی کوچه پسکوچههای مکّه، آرام آرام راه افتاد. هر کس به عقاب میرسید، دستی بر یال پرپشت و نرمش میکشید و او را صدا میزد. عقاب هم گوشهایش را تکان میداد و با خوشحالی به پرّههای بینیاش باد میانداخت. سیف خیلی خوشحال بود. عقاب هم با چابکی راه میرفت. سیف مقابل خانةعبدالمطلب رسید. عبدالمطلب و پسرها و نوة دوستداشتنیاش محمّد(ص) آنجا بودند. سیف وقتی محمّد پنج ساله را دید، لبخند زد. عقاب سرش را تکان داد. چند نفر از مردم به سیف و اسبش خیره شدند. یعنی سیف چه فکری در سر داشت؟ سیف جلوی پدربزرگ محمّد رفت. افسار عقاب را به دست او داد و با احترام گفت: «اسبم را به نوة شما محمّد تقدیم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 112صفحه 4