مجله کودک 112 صفحه 5

میکنم. به خاطر این که او را خیلی دوست دارم.» همه خوشحال شدند. عموها محمّد را سوار عقاب کردند. چهره محمّد مثل خورشید میدرخشید. ناگهان عقاب دستهایش را از شوق بلند کرد. روی پاهایش ایستاد و شیهة بلندی کشید. عبدالمطلب و پسرهایش از ترس به طرف عقاب دویدند. محمّد برای آنها دست تکان داد و با مهربانی گفت: «نگران نباشید، این اسب از حضور من خوشحال است. عقاب داناتر از آن است که سوار خود را به زمین بزند!» همه از تعجّب به هم نگاه کردند. سیف هم تعجب کرد و در دلش گفت: «عجیب است! محمّد اسم عقاب را از کجا میداند؟» عقاب دوباره شیهه کشید و همة مردهای خوشحال، بلند بلند خندیدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 112صفحه 5