مجله کودک 112 صفحه 24

لبخند دوست داستانهای یک قل، دوقل طاهره ایبد دفتر زبان نینیها قسمت دوم هنوز چند دقیقهای از رفتن محمدحسین و نسیم نگذشته بود، که دوباره سر و کلّهشان پیدا شد. محمدحسین کت پوشیده بود و آمده بود. یک دستش هم زیر کتش بود و اصلاً هم دستش را درنمیآورد. تا آمد توی خانه گفت:«بچة ما میگه: چطوری؟ سلام.» گفتم: «ولی بچة ما میگه، سلام، چطوری؟ پس معلوم میشد بچه ما از بچة شما بهتر حرف میزنه.» تا این را گفتم، یکدفعه محمدحسین و زنش با هم گفتند: «بله؟! بله؟! کی گفته که او بهتر از بچة ما حرف میزنه؟» شبنم گفت: «این که خیلی مشخّصه، وقتی دو نفر همدیگر رو میبینن، اول که به هم نمیگن چطوری، اول میگن، سلام. پس بچه ما باهوشتره.» نسیم گفت: «نه خیر بچة ما باهوشتره.» ما هم هی گفتیم: «بچه ما باهوشتره.» و دعوایمان شد. اوّلش دعوا خیلی واقعی نبود، اما بعد واقعی واقعی شد، نمیدانم چه کسی، قبل از همه یک چیزی پرت کرد، بعد شبنم یک دفتر پرت کرد طرف آنها. محمدحسین هم رومیزی را جمع کرد و گلوله کرد طرف من و داد زد: «نه خیر. بچة ما باهوشتره!» بزن بزن شروع شد. من خواستم چیزی پرت کنم توی کلة محمدحسین؛ ولی هیچ چیز دم دستم نبود، برای همین یک لنگه چورابم را درآوردم و گلوله کردم و توی سر محمدحسین شلیک کردم. تا آمدم به خودم بجنبم، محمدحسین پرید طرف من و مرا انداخت روی زمین، بعد نشست روی سینهام. محمدحسین بدجنس و جنایتکار؛ فوری جورابش را درآورد و گرفت دم دماغم من داشتم خفه میشدم. داد زدم: «کمک! کمک! شبنم!» یکدفعه نسیم داد کشید: «محمدحسین ولش کن؛ وگرنه بدبخت میشیم.» من همانطوری که روی زمین افتاده بودم به شبنم و نسیم نگاه کردم، محمدحسین هم به آنها نگاه کرد. آفرین به شبنم! خوشم آمد. شبنم روی میز ایستاده بود، یک دفتر هم دستش بود. شبنم جوری دفتر را گرفته بود که انگار میخواست آن را پاره کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 112صفحه 24