مجله کودک 113 صفحه 9

ببینید! پس به شرط خود عمل کنید و دستمزد مرا بدهید تا بروم!» پیرزن به دور و برش نگاه کرد و با تعجّب خانه را خالی دید: از آن همه اسباب و اثاثیه اثری به جا نمانده بود! شستش خبردار شد که کار،کار چشمپزشک است. با خشم به او گفت: «تو یک آدم شیّاد و حقّهباز هستی. و من هیچ پولی به تو نمیدهم!» امّا چشمپزشک روی خواستة خود اصرار کرد و پیرزن را پیش قاضی برد. قاضی، وقتی حرفهای چشمپزشک را شنید، رو به پیرزن کرد و گفت: «خب مادر، تو چه میگویی؟ آیا نمیخاهی به شرط خود عمل کنی؟» پیرزن در مقابل قاضی ایستاد و گفت: «آقای قاضی! من سر شرط و قرار خودم هستم. امّا شرط ما این بود که اگر این مرد توانست چشمهای مرا بینا کند، ده سکّة طلا به او انعام بدهم، و اگر نتوانست،چیزی به او ندهم. الان او ادّعا میکند که مرا معالجه کرده و من بینا شدهام. ولی من این حرف را قبول ندارم. چون زمانی که من تازه در حال نابیناشدن بودم، در میان خانهام کلی وسایل و اثاثیة قیمتی، و چیزهای باارزش میدیدم، ولی حالا که او مرا معالجه کرده، حتّی یک تکّه از آنها را نمیبینم و خانهام مثل کف دست، خالی به نظر میرسد! حالا شما انصاف بدهید، آیا من بینا شدهام؟! قاضی با شنیدن حرفهای پیرزن، پی به خیانت چشمپزشک برد، و او را وادار کرد تمام اموال پیرزن را به او پس بدهد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 113صفحه 9