مجله کودک 114 صفحه 4

حکایت دوست پول برای آشتی مجید ملامحمدی «مُفَضّل» داشت به طرف خانة یکی از دوستانش میرفت که چیز عجیبی دید. عدّهای از مردم در کنار باغی بزرگ جمع بودند. ایستاد و با تعجب به آنها نگریست. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ جلوتر رفت. صدای داد و بیداد شنید. فهمید دو نفر در حال دعواکردن هستند. قلبش شروع به تپیدن کرد. او طاقت دیدن دعوای هیچکس را نداشت. پس عجله کرد و به آن جمعیت رسید. مردم بیآن که کاری بکنند، به تماشا ایستاده بودند. مفضّل ناراحت شد. دو نفر با هم دست به یقه شده بودند و به سر و کلة هم میزدند. او فریادکنان جلو رفت که جدایشان کند. آنها را شناخت. یکی از آنها «اَبوحَنیفه» بود و آن دیگری دامادش. ابوحنیفه کارواندار حج بود و همة مردم شهر او را میشناختند. مُفضل گفت: «آهای مردم، چرا مل مجسمه ماتتان برده؟ ... بیایید جدایشان کنیم!» چندتایی از مردها جرئت پیدا کردند و جلو رفتند. بالاخره با تلاش مفضّل و آنها، دعوا تمام شد. مفضّل رو به آن دو نفر گفت: «هر دوی شما اکنون میهمان من هستید. بیایید به خانة من، ببینم مشکلتان چیست؟» آنها پذیرفتند و به خانة او رفتند. ابوحنیفه گفت: «من

مجلات دوست کودکانمجله کودک 114صفحه 4