
قصّة دوست
آدم برفی دیوانه
طاهره ایبد
آدمبرفی زل زده بود به بچهها. هوا سرد بود و از دهن آنها بخار بیرون میآمد و گاهی دستهای یخزدهشان را دم دهان میبردند و «ها» میکردند تا کمی گرم شود.
وقتی لبوفروش آمد، بچهها دویدند و از لبوهای داغ او خریدند. آدمبرفی از رنگ قرمز لبو خیلی خوشش آمد. بچههای کیسههای لبو را دست گرفته بودند و تندتند و داغداغ میخوردند تا کمی گرم شوند. آدم برفی، دهنش آب افتاد. دلش میخواست پول داشت و همة لبوها را میخرید و میخورد.
هر جا که بچهها میرفتند، آدمبرفی چشم از لبوها برنمیداشت. آدمبرفی میخواست همة لبوهای بچهها را بقاپد و توی لپش بگذارد. آخرش هم طاقت نیاورد و گفت: «من لبو میخواهم.»
بچهها از این حرف او خندیدند. آدمبرفی کمی عصبانی شد و گفت:«خنده ندارد، گفتم لبو میخواهم.»
یکی از بچهها گفت:«کی تا حالا دیده که آدم برفی لبو بخورد؟ برایت خوب نیست، بستنی بخواهی، یک چیزی.»
آدم برفی داد زد: «گفتم لبو میخواهم،فهمیدید؟»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 114صفحه 8