مجله کودک 114 صفحه 9

بچهها به هم نگاه کردند، هیچکس نمیخواست به او لبو بدهد. آدم برفی بیشتر عصبانی شد و ناگهان به یکی از بچهها حمله کرد و لبوی او را قاپید و توی دهانش گذاشت. بقیة بچهها فرار کردند. آدم برفی که از مزة شیرین لبو خوشش آمده بود، دنبال بقیة بچهها دوید. بچهها ترسیده بودند و هر کدام به طرفی فرار کردند. آدم برفی میخواست همة لبوها را از آنها بگیرد، اگر لبوفروش هم نرفته بود، تمام ظرف لبوی او را برمیداشت و میخورد. آدم برفی کمی ایستاد و نفس تازه کرد و دوباره به بچهها حمله کرد و با دستهای سردش دختر کوچکی را گرفت و گفت: «اگر لبوهایتان را ندهید، این را آنقدر نگه میدارم تا یخ بزند.» دخترک از ترس، گریه میکرد. بقیة بچهها یکی یکی آمدند و لبوهایشان را کنار آدم برفی گذاشتند. آدم برفی دخترک را رها کرد. بچهها دیگر نایستادند و به خانه دویدند. *** صبح که بچهها آمدند، از آدم برفی خبری نبود و لبوهای جویدهشده روی برفها ریخته بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 114صفحه 9