مجله کودک 115 صفحه 5

همان شب، در حرم حضرت معصومه (ع) اتّفاق عجیبی افتاد . «سیّد محمّد» خادم آستانه، بعد از آن که مدّتی در صحن و راهروهای حرم قدم زد، خسته شد و در گوشه ای نشست، تا کمی استراحت کند. صحن حرم خلوت بود و فقط چند زائر در گوشه و کنار حرم نشسته و مشغول خواندن قرآن و دعا یا نماز بودند. سیّد محمّد، در همان حالت نشسته، خوابش برد. در خواب، بانو را دید که پیش او آمد و گفت: «سیّد محمّد! برخیز و چراغ گلدسته ها را روشن کن». سیّد محمّد یکدفعه بیدار شد، نگاهی به ساعتش کرد و دید کمی از نیمه شب گذشته و هنوز چهار ساعت به اذان صبح مانده است. معمولاً خادم ها نزدیک اذان صبح چراغ گلدسته ها را روشن می کردند. خادم، دوباره سرش را روی زانوهایش گذاشت و خوابید. امّا هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره بانو را در خواب دید. این بار بانو با لحن تندی گفت» برخیز! مگر نگفتم چراغ های گلذسته ها را روشن کن؟!» سیّد محمّد چشم های خود را باز کرد و زود فهمید که این یک دستور است و باید انجام بشود. از جایش بلند شد و چراغ گلدسته ها را روشن کرد. زیر نور چراغ ها، برف سنگینی را که همه جا را سفید پوش کرده بود، دید و از آن تعجّب کرد. ولی بیشتر از این موضوع تعجّب کرد که چرا حضرت معصومه (ع) دستور داده که آن شب چراغ ها را زودتر روشن کنند! آن شب گذشت. صبح روز بعد، هوا صاف و آفتابی شد و زایران یکی یکی و دسته دسته به حرم آمدند. سیّد محمّد خادم، در بین مردم گردش می کرد، که صدای گفتگویی توجهّش را به طرف خود کشید. سید محمّد، ایستاد و گوش داد. یکی از زایران داشته به دوستانش می گفت: «راستی که دیشب خود حضرت معصومه (ع) دعای ما را شنید و به فریادمان رسید. باید خیلی از ایشان سپاسگزاری کنیم. اگر چراغ های گلدسته ها روشن نمی شد، ما در آن شب تاریک و بیابان پر از برف و سرما، جان سالم به در نمی بردیم!» با شنیدن این حرفها، سید محمّد تازه به راز خوابی که دیده بود، پی برد و اشک شوق در چشم هایش نشست. دوست، ولادت حضرت معصومه (س) را به شما عزیزان تبریک می گوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 115صفحه 5